خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دوستم طلای ادبی شده اومدم تبریک بگم بهش گفتم "قبول باشه" اونم هار هار خندید گفت قبول حق :/
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دیشب رفته بودیم خواهرم کفش بخره بعد از یه کفشه خوشش اومد رفت قیمت کنه یه پسره داخل مغازه یه کفش دستش بودخواهرمنم فکرکرد فروشندست بهش گفت اون کفشه پشت ویترین چنده اونم حرف نمیزد فقط راه میرفت خواهرمنم پشت سرش راه میرفت همش سوالشو تکرارمیکرد بعدش گفت آقامیشه کفشی که دستتونه ببینم کفشم ازاون بدبخت گرفت دوباره گفت اون کفشه پشت ویترین چنده؟پسره گفت من خریدارم
خواهرم گفت ببخشید بعد دورشد
:))
فروشنده بدبخت غش کرده بود ازخنده
فکرنکنید خواهرم بچست مثلا کارشناسیشو تموم کرده :| :| :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دوستم گفت حالا خداییش من کلاس شیشم درسام خوب بودا
گفتم عااااره میدیدم کی همش میشه رتبه ی اول از آخر :| :P
گفت نخییییر میشدم آخر از اول... :|
گفتم خب منم همینو گفتم :| :لایک
چن لحظه بعد دوتامون ترکیدیم از خنده :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

به عنوان اولین سوتی 95_96
ثبت میکنیم کلمه "دوزیستان ها "رو
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

پسرداییم(دانشگاهشون فقط پسره) تعریف میکردمیگفت:
دوستاش یه استاد مردداشتن هیچکس باهاش کلاس برنمیداشت موقع انتخاب رشته یه دفعه دیدن زدن همون درس خانم منیره فلان۳تا کلاس ۳۵نفری براش گذاشتن درطول۱۵مین کلشون پرشده
بعد ازشروع کلاسارفتن سرکلاس دیدن همون مرده اومده بچه ها گفتن استادشما!!!! :o :o
استادم گفته بله پس چی فکرکردین....!!!! >) >)
دیگه رفتن حذف کنن گفتن نمیشه
:)) :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

داری واسه مامانت آهنگ میذاری، میرسه به آهنگ عقاید نوکانتی استاد نامجو و تو چون مدتهاست گوشش ندادی،مضمونش یادت رفته وصداش رو تا ته بلند میکنی و ناگهان ایشون میفرمایند:
حلاوت و بی صبری از آن من
"عشق پانزده سانتی از آن تو".... :|
و من :|
و باز هم من :|
یعنی آهنگ" بعد از تو "ی شاهین رو با ویدیوکلیپ واسش گذاشتم،کلش به افتضاحی همین سه کلمه ی استاد نبود :|
مرسی استاد :|
مرسی واقعا :|
دیروز هم سر سفره بحث سر این بود که شاشلیک درسته ولی چون شاش زشته تو فارسی،ایرانیا بهش میگن شبشلیک و ناگهان من برمیگیردم میگم:
درست مثل پنیر کیبی که در واقع ب رو جای ر گذاشتن و اسم اصلیش هست پنیر .......
و ناگهان بابام پرید وسط حرفم و گفت : مرسی،نمیخواد توضیح بدی :| :|
لیاقت ندارن من اگاهشون کنم :))


+به نظر خودم که خیلی وقته که از پست قبلیم میگذره،یه هفته اس :D
موافقی مدیر؟

مدیر: بله :دی
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دوستم:امروز چندمه؟
من:خب شنبه سوم بود،یکشنبه دوم ،دوشنبه سوم،سه شنبه چارمممم،خب امروز چهارمهههه
دوستم:نیلو واقعا اینقدرگیجی؟:)))))))
من:چیشد؟؟؟؟ :-/ :-/
دوستم:شنبه سوم یکشنبه دوم :| :| :| :)) :)) :)) :))
من: :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) =)) =)) =)) =)) =))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سلام.من یه کاربر جدیدم. :-h.میخواستم یکی از سوتیامو بگم.همین دو روز پیش بود که وارد یه مغازه ارزان فروشی پوشاک شدم.چشمم افتاد به لباس مشکیها.به فروشنده گفتم این لباسای محرمیتون کدومش سایز منه؟فروشنده هم با تعجب:لباس محرم؟ :o.گفتم آره دیگه.همین مشکیها که آویزون کردین اون پشت.اونم گفت ما که هنوز لباس محرم نیاوردیم؛تو کدوما رو میگی؟یکیشو بیار نشونم بده.منم یکیشو برداشتم و بردم و نشونش دادم و گفتم این...میدونین چی بهم گفت؟...فکرشم نمیکنین.گفت برادر اینا زیر سارافونی هستن...اینا زنونه اس..منو میگین؟اصلا نگین.بازم خوبه بنده خدا داد نزد که آبرومو ببره...دمش گرم... :D B-)
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

امروز با دوست صمیمیم تو اتوبوس واستاده بودیم یهو راننده ترمز گرفت ایشون از پشت پرت شدن تو بغل یه خانومی که نشسته بود :|
وقتی بلند شد دوباره با ترمز اتوبوس پخش شدن در بغل بنده :|
آخرین جمله ی آن مرحوم:دستمو بگیر تعادل ندارم انگار :| =)) (از شدت خنده هردومون اشکامون داشت میریخت) :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

همایش شیمی میرفتم با سه تا از دوستام
بعد چون صبح بود تا شب،واسه ی میان وعده و اینا می رفتیم سر کوچه خوراکی میخریدیم وقت های استراحت
بعد یه روز جای فروشنده ی قبلی،یه شاگرد مغازه ی دیگه اومده بود که من هم از قضا میشناختمش،یه پسر هم سن و سال خودم تقریبا که شاگرد مغازه ی فروشگاه نوشت افزار بغل خونمون بود و هنوز هم هست متاسفانه :|
خلاصه یه بار داشتیم میرفتیم تو مغازه،یهو دوستم برگشت گفت: "واااای این هفته ای خانوادم دارن میرن فلان جا و من تنهام خونه"
بعد هی مینالید از تنهایی و از این حرفا
منم یهو اعصابم خرد شد با صدای بلند برگشتم گفتم:"دیوونه ای؟من از خدامه یه آخر هفته کل خانوادم برن خارج از شهر تنها باشم.چی بهتر از خونه خالی اونم شب جمعه؟؟ " ~X( <:-P <:-P
و ناگهان برگشتم و دیدم پسره به این حالت :| داره من رو نگاه میکنه :-"
دوستان محترمه که همگی سرخ شده و از محل حادثه گریختند.فقط من موندم و یارو.
دیگه خودم رو خانوم گرفتم،اخمامم کردم تو هم که پررو نشه،خریدم رو کردم و دمم رو گذاشتم رو کولمو و فرار کردم.
حالا هی دوستان عزیز میخندیدن و هی میگفتن آبرومون رفت :| به نظر خودم در برابر کارهای دیگه ای که کردم، چیز خاصی نبود که اینقدر خنده دار باشه و زشت
ولی خوب، یادم اومد نوشتم.
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

با دوستم راجب کنکور حرف میزدیم رسیدیم به دین و زندگی گفت چند زدی؟ گفتم سخت بود خرااب...بعد پرسیدم تو چی؟
گفت من هیچی نخوندم پنجاه زدم البته هیچی هیچی هم نه روسری خوندم ی بار :))

#سرسری
#حجاب کامل
# زاینده رود
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یادش بخیر ...

سر کلاس ریاضی بودیم، دبیر گرامی دو عدد موبایل مبارکشون رو گذاشتن رو میز من! (هر بار رو میز یه بنده خدایی میذاشتن؛ مثلا میخواست بگه از بس موبایل دارم نمیدونم کجا بذارمشون !! :|)
من و دوستم آروم با هم چونه میزدیم کی سفیده رو برداره کی مشکیه رو، ریز میخندیدیم!
- یهو جناب برگشتن گفتن: چی شده؟ به چی میخندین؟
- دوست گرامی هم قضیه رو گفت!
- جناب گفتن: قابل نداره !
- دوست گرامی: ممنون. صاحبش قابل نداره ;;) .... o_O:eek:
من و مابقی بچه های کلاس: .... :)) :))
:))
 
آخرین ویرایش:
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

در همین حد بگم که بعد از سلف خواستم برم دسشویی،بعد رفتم تو،وقتی اومدم بیرون دیدم یارو داره دستاشو میشوره
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دکتر شریعتی می گوید:

در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.
اول: حسین (ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر می‌‌ایستد.
خودش و فرزندانش کشته می‌شوند.
هزینه انتخابش را می‌‌دهد
و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد.
از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌

دوم: یزید
همه را تسلیم می‌خواهد.
مخالف را تحمل نمی‌‌کند.
سرِ حرفش می‌‌ایستد.
نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد.
بی‌ آبرویی را به جان میخرد
تا به چیزی که می‌‌خواهد برسد

سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.
هم خدا را می‌خواهد هم خرما،
هم دنیا را می‌خواهد هم اخرت.
هم می‌خواهد حسین (ع)را راضی‌ کند هم یزید را.
هم اماراتِ ری را می‌خواهد،هم احترامِ مردم را.
نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد،نه‌ از خوشنامی.
هم آب می‌خواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است
که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد.
نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی

ما آدمهایِ معمولی‌ راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،
نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!

من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم...

اینو خوندید؟ :)
داشتم اینو تو یه جمع خانوادگی میخوندم
بعد تموم که شد گفتم عهههه!!بابا شما چقد شبیه یزیدین :-?

بابام :|
بقیه :|

پ.ن:شباهتیم ندارع به یزید البته :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

آقا داشتم با یه شخص عزیزی صحبت میکردم که صحبتامون رسید به مدت زمان فعالیت کردن؛که منم بهشون گفتم :شما چن ساله که اینجا فعالیت میکنین؟!!
ایشونم گفتن:همه میتونن ببینن...تو پروفایلم هست
من در اون لحظه: :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :D :D :D :D :D :D :D
و فک کنم ایشون در اون لحظه: ;)) ;)) ;)) ;)) ;)) ;)) ;)) ;)) ;))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

بهروز "ارشدشو" اورولوژی قبول شده:))بیمارستان سینا

مامانم در حال پز تخصص پسرخواهر شوهرشو دادن:))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

بالایی رو دیدم یاد یکی افتادم، داشتن پز ارشد برادرشونو میدادن. فرمودن پروپازل داداشمو قبول کردن!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

[آقای] مصلّایی (فیزیک،) داشت درس می داد و آخرش گفت:«آره بچه ـا حواستون باشه! موظب باشین که در موردِ این، اشتباه نکنید.»
من [خیلی مظلومانه] :« شما ـم همینطور! ;;)»
معلم: :-? :))
کلاس: :-" =))

پ.ن: زنگ تفریح، یکی از معلم ـای پارسالمونُ دیدم. داشت از اوضاع و احوال می پرسید و جمله به جمله "آرزوی موفقیت" می کرد. منم در انتهای هر جمله خودمُ موظف کرده بودم که بگم شما ـم همینطور. بعد دیگه اولِ زنگِ فیزیک کار دستم داد... :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

ما چهار تا خواهریم فامیلمون هم هست مولوی
اقا یه روز که دور هم نشسته بودیم تلفن زنگ زد ومن جواب دادم
خانومه گفت:ببخشید خانم مولوی هستند ومن گفتم :کدوم مولوی؟
اینو که گفتم خواهرم از خنده ترکیدند ومن هم یک کاری انجام دادم منم پشت تلفن خندیدم =)) =)) =))
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا