یه سری سال هشتم معلم ریاضیمون با یکی از بچه های نهم که دوست ماهم بود کار داشت بعد صبح زود تو کتابخونه داشتن حرف می زدن و لازم به ذکره مسئول کتابخونه نبود یعنی کتابخونه کلا خالی بود فقط اون دوتا بودن حالا من و دوتا از دوستامم خواستیم بریم تو به معلممون یه چیزی بگیم و هی رومون نمیشد بریم وسط بحثشون و دم در کتابخونه تو حیاط هی الکی بحث می کردیم و چندتا تیکه هم انداختیم به هم باز نرفتیم تو ولی گویا سروصدای ما رفته بود تو -خیرسرمون در و پنجره عایق زده بودن واسه کتابخونه- و آخر اون بنده خدای نهم اومد درو باز کرد گفت بچه ها چی می خواید کار دارید؟ می خواید بیاید تو؟ و فهمیدیم معلمه هم فهمیده و هیچی دیگه
این یکی سوتی من نیست سوتی دوستمه
یه بار یکی از معلمامون می خواست بره مشهد این دوست منم خیلی این معلمه رو دوست داشت و ازش خوشش میومد ما و چندتا از بچه ها هم داشتیم باهاش حرف می زدیم که فهمیدیم امشب حرکت می کنه بعد یکی یکی بچه ها شروع کردن که التماس دعا و اینا معلممون هم گفت باشه ولی شماهم امروز یعنی قبل اینکه برم دعا کنید برام بعد یهو دوستم گفت ما همیشه درحال دعاییم بعد اومد درستش کنه گفت یعنی نه اینکه همش برا شما دعا کنیما کلا بعد دوباره اضافه کرد بعد اون وسط واسه شما هم دعا می کنیم و هیچی دیگه کلا جمع رفت رو هوا حالا واکنش معلممون: خوشا آنان که دائم در نمازند ...