رفتم تولد دوستم کادو رو بهش دادم مامانش گفت عزیزم چرا زحمت کشیدی!؟
منم ک کللللی رو در وایسی داشتم میخواستم ی جواب محترمانه بگم ک گفتم :مرررررررسی!!!!!
همه داشتن از خنده میترکیدن ...منم با سرعت ب اتاق دوستم شتافتم^-^
همین یه ماه پیش ازطرف مدرسه رفتیم نمایشگاه من انقلابی ام
توی مراسم هیچی ازسخنرانی نفهمیدیم که یکدفعه معاون پرورشیمون دستمو گرفت و بلندم کردبرم جلو
هم بلند شدم ازتومیکروفون اعلام کردن ومنم مجبورشدم برم
داشتم میرفتم ازهمه جابی خبر که بهم گفتن بایدیه شعردرمورد حضرت محمدبخونم
منم سریع یه شعروتوذهنم آماده کردم
ازشانس گندم یکی دیگه زودترازمن همون شعروخوند
نوبت به من که رسد یکدفعه همه ی دوربیناو عکاساوفیلمبردارازوم شن رومن
شعرمم که خونده شده بود
هول شدم ولی یکدفعه یادشعرتوکتاب ادبیات افتادم
خوندم:
نام محمد نام جمله انبیاست /چون که نودآیدصدهمپیش ماست
یکدفعه کل سالن رفت روهوا
منم فقط هاج وواج نگاشون می کردم
مجری تشکرکردوجایزموداد
وقتی رفتم نشستم سرجام تازه باحرفای بچه هافهمیدم ماجراازچه قرار بود
رفته بودم عید دینی خونه عموم خیلی شیک داشتم پسته ها و بادام هندی های اجیلو میخوردم که برا اینا مهمون اومد
منم حواسم نبود جا هم نبود خلاصه این پسره کنارمن نشسته بود دقیقا.. من پسرعموشو بچه بود دیده بودم فک میکردم اینم همونه بزرگ شده مثلا خب شبیه بود دیگه
پسته های اجیل که تموم شد دیدم حوصلم سرمیره خواستم مثلا این پسره هم حوصلش سرنره (فک میکردم ازم کوچیکتره کلی)
خیلی شیک بهش گفت خب چند سالته؟میخواستم بگم مثلا مدرسه خوبه و اینا ماشالا چ بزرگ شدی
خیلی شیک برگشت گف17 موقع اومدنم که پاشد دیدم من یه 4ام اینم اما اصلا یه رو خودم نیاوردم گفتم بجا باشگاه بشین درساتو بخون بچه
ینی باورش شد مثلا من چندسال بزرگترم؟؟
داشتم با اينا[nb]منظور از اين ضد آفتاباس[/nb] صفحه ي موبايلمو تميز مي كردم. بعد ديدم هر چي بيشتر استفاده مي كنم صفحه كدر تر مي شه ، ديگه مامانم اومد جمم كرد :-[ يعني نمي اومد احتمالا هنوز مشغول ضد آفتاب زدن به موبايل بودم،
دوره سوم دبیرستان بود یکی از دوستان تقلب خواست بعد منم با هزار دنگ و فنگ دادیم تقلبو رفت بعد در همین احوال گفتن ورقه ها بالا منم چون فکرم پیش تقلبا بود که رسید یا نه عوضی به جای اسم خودم اسم دوستمو نوشتم .
بعد موقع دادن نتایج
معلم منو صدا زده میگه:به به حاج اقا 20 نمره تقلب کردی بس نبود اسمشم تقلب کردی .
من: (والا چی بگم)
اون روز با دختر عمو هام تو اتاق نشسته بوديم بعد مامان بزرگم اومد تو اتاق . ما هم خواستيم يه سلفي بگيريم اونم تو عكس بندازيم
بعد برگشته ميگه : اون عكسه مال كِي ه؟!
دختر عمومم برگشته ميگه: واسه ديشب ه الان داريم نگا ميكنيم
ما ها
مامان بزرگم
سلفي
من امروز باید می رفتم استقبال خاله و پسر خاله و ...
حالا من کلی لباس انتخاب کردم و ... در نهایت تیپ زدمو همچین شیک و مجلسی از خونه رفتم بیرون گل بگیرم بعدش برم استقبال
رسیدم گل فروشی دیدم بسته است ، شمارش رو شیشه بود گوشی در آوردم زنگ بزنم بیادش همون موقع 2 دختر هم رد می شدند نگاه من می کردند و می خندیدند
حالا من که عین خیالم نبود و مشغول شماره گرفتن بودم بعدش حین صحبت با تلفن دیدم هیچکدوم از دکمه های شلوارم نبستم :-[
خیلی بد بود