نوشته های آزاد

hamoon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
163
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید اژه ایی2
شهر
اصفهان
دانشگاه
MIT:masachusets institiute of technology
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

چشم هایم خیره به خاطراتیست که هیچگاه تجربه نکرده ام...
من باتوخاطراتی دارم که حتی خیابان های شهرنیزنمیدانند....
می بینی چقدرعاشقانه درخلوت ترین لحظه هایم رویایت رازندگی کرده ام؟
می بینی چقدروفادارانه از"تو"سرشارم....؟
هرشب برایت می نویسم مبادادست هایم لمس بودنت رافراموش کنند,این شب هاعجیب حس غریبی دارم,ویران کننده....
این روزها که نیستی,بیش ازهرزمانی به دست هایت احتیاج دارم....
مهربانم....دراین انبوه تنهایی نبودنت بدترین دردمن است.....
 

anahita96

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
547
امتیاز
4,464
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
مدال المپیاد
نقره ى شيمى
دانشگاه
علوم پزشكى تهران
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

خيره به آسمان.. دخترك تنها گوشه اي با خود خلوت كرده
نسيم لاي موهايش ميرقصد
و در خود ميپيچد
دنيا پيش چشمانش تار ميشود
قطره اشكي فرو ميريزد از چشمانش
و روي لبهايش گم ميشود
اما نگاهش..
خيره مانده به آسمان
آسماني كه به بزرگي تنهايي هايش است
نه آغوشي براي پناه بردن..
نه دستي براي پاك كردن اشكهايش..

دخترك ِ شبهاي تيره
ناچار تنهايي هايش را در آغوش ميگيرد..
و در آغوش تنهايي، تنها همدم هميشگي اش، به خواب ميرود..

راستي خدا!.. گناه دخترك چه بود؟!..
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
سلام
این جا نسخه ی آزادِ شخصی نوشته هاست.
نوشته ها این جا نقد نمیشن :)
 

hamoon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
163
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید اژه ایی2
شهر
اصفهان
دانشگاه
MIT:masachusets institiute of technology
پاسخ : نوشته های آزاد

چشم هایم خیره به خاطراتیست که هیچگاه تجربه نکرده ام...
من باتوخاطراتی دارم که حتی خیابان های شهرنیزنمیدانند....
می بینی چقدرعاشقانه درخلوت ترین لحظه هایم رویایت رازندگی کرده ام؟
می بینی چقدروفادارانه از"تو"سرشارم....؟
هرشب برایت می نویسم مبادادست هایم لمس بودنت رافراموش کنند,این شب هاعجیب حس غریبی دارم,ویران کننده....
این روزها که نیستی,بیش ازهرزمانی به دست هایت احتیاج دارم....
مهربانم....دراین انبوه تنهایی نبودنت بدترین دردمن است.....
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : نوشته های آزاد

دیروز شمع باغم خاموش شد...هیچکس نفهمید...آخر همگان می گفتند دیگر نور شمع چیست ک بخواهد در آن باغ ب آن عظمت روشنی ایجاد کند؟!
نمیدانستند شمع از برای روشنایی نیست...
شاید در باغ گذاشتمش تا باد بر آن بوزد و خموش شود و کمتر آب شود!
 

علی دلاور

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
558
امتیاز
1,114
نام مرکز سمپاد
علامه حلی اراک
شهر
اراک
مدال المپیاد
المپیاد زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : نوشته های آزاد

-بازم کلاس ریاضیات مهندسی بازم یه کلاس ریاضی دیگه
-ولی الان تو دیگه درس میدی درس نمی خونی؟
-همیشه جلوی من می نشستیم و من هیچی از کلاس نمی فهمیدم همش حواسم پیش تو بود
-ولی نگفتی
-نگفتم تا ازدواج کردی
-ولی باز هم نگفتی
-نگفتم تا بچه دار شدی
-ولی باز هم نگفتی
-نگقتم تا طلاق گرفتی
-ولی باز هم نگفتی
-نگفتم تا شوهرت بچه را برد امریکا
-ولی باز هم نگفتی
-نگفتم تا یک شب مثل همه شب های داغ تابستونی تو وام حموم خودکشی کردی.....
.
.
.
.
-همیشه اینجوریه؟
-اره بابا استاده دونس وسط کلاس با خودش حرف میزنه
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : نوشته های آزاد


اقای جیم.الف سلام!
حالتان خوب است؟هنوز هوایی که به ریه هایتان میفرسید
صد درجه پاک تر هست از ته مانده اکسیژنی که به زور به گلوی ما راه پیدا میکند؟؟؟
هنوزبرای رفع نجاست لکه خون روی دست هاتان 1 ساعت 1 بار غسل میکنید؟
بدون دلنگرانی از قبض ابی که تصاعدی بالا میرود؟
هنوز لبخند های مقدستان خیس از اشک های معصوم مادرانی که سلاحی جز چشم هاشان ندارند؟
اگر از حال ما هم بپرسید....
هیچ به پای حال شما نمیرسد اما تازه درسمان را یاد گرفتیم!
دبستان که بودیم همیشه سر کلاس یادمان میرفت که بابا گفته است"کسی نباید بفهمه ما ماهواره داریم!"
راهنمایی که بودیم یادمان میرفت:کسی نباید بفهمه به کی رای دادیم!"
حتی تا همین چند وقت پیش که مدام یادمان میرفت:"کسی نباید بفهمه ما فکر میکنیم!
انوقت انقدر فکر کردبم که کار دستمان داد!
باتوم و اسپری و فریاد هاتان....
اقای جیم.الف من یک دوستی دارم که از 5 سالگی کنارم است!
عاشق ریاضی است!
قرار است بزرگ شدیم مهنس شویم من گفته ام شهر سازی....
اگر کمی فکر کنید یادتان خواهد یک بار قنداق اسلحه تان سرش را نشانه گرفت!
شما قدتان از من خیلی بلندتر بود!
من مثل وقت هایی که "پا بلندی" میکردم تا قدم به بالای تخته برسد تا بتوانم بنویسم"و هوالحق"
روی پنجه پاهایم ایستادم و توی صورت شما فریاد زدم:"خواهر مادر خودتم بود همین جوری میزدی؟!"
و بعد سیل موتوری ها بود و باتوم هایشان و و زمزمه ی ایت الکرسی کم وبیش غلط من و دوستم در دستشوویی پارکینگی که در ان پنهان شده بودیم...
ان موقع من تنها 14 سالم بود...
14 سالم بود وقتی با چشم های خودم" ازادی" را در دستانتان دیدم!
دستانی که گره خوره بود به موهای دخترکی که با صورت روی اسفالت کشیده میشد.
وقتی صدای زجه هایش خیابان را میلرزاند!!!
بعد تر"امنیت اجتماعی"را هم در دستان قدرتمندتان دیدم!
روزی که مانتوی صورتی توپ توپیم را پوشیده یودم و خیال میکردم هیچ چیز در دنیا قدرت خدشه دار کردن شادیم را ندارد...
ان روز شما "امنیت اجتماعی" را توی چشم هایم اسپری کردید...
روسری از سرم کشیدید و فریاد هایم را نشنیده گرفتید:"به خدا اعتقاد دارین؟تورو خدا بزارین برم!!!"
اقای جیم.الف ما ان روز دلمان از سرخی و ورم صورتمان نگرفت که انگار در اتش میسوخت
دلمان از این نگرفت که کیف هایمان را کشیدید و پاره کردید و خودمان از وحشت شما از راه کوچه پس کوچه ها گریختیم!
حتی دلمان از این هم نگرفت که دستبند جدید صدفیمان به دست های شما تکه تکه شد و تکه هایشان ریخت زیر پای مردمی که از ترستان جرات جلو امدن نداشتند!
ما تنها دلمان از این گرفت که:شما به خدا اعتقاد نداشتید!!!!
اقای جیم.الف یک حرفهایی هم هست که انقدر دردناک است که حتی وقت نوشتنش هم انگار چیزی به قلب ادم چنگ میزند...
اما باور کنید ما دیگر همه چیزتان را دیدیم...
"عدالت" تان را در همان روزهای اول ورودتان
وقتی سوراخ سوراخ میکرد بدن عموی 16 ساله مان را که مصرانه تن به توبه نداده بود...
"استقلال اقتصادی"تان را وقتی مرغ کیلویی 6.300 را به زور سرباز جمع کردید و 4.700 فروختید..
تا شرکت پدرمان ورشکست شود و از او چیزی نماند جز شبحی مشوش که شبانه روز سیگار میکشد!
اقای جیم.الف اگر از حال ما بپرسید...
حالا دیگر درسمان را یاد گرفتیم!
یاد گرفته ایم گم شویم در سیل ادم هایی که بهت چشم هایشان تنمان را میلرزاند...
ادم هایی که طعم مهربانی را فراموش کرده اند
طعم وطن پرستی را فراموش کرده اند
و حتی طعم مرغ را هم فراموش کرده اند!!!
ادم هایی که از زندگیشان چیزی جز نفس کشیدن نمیخواهند!!!
اقای جیم.الف این روزها تنها دل تنگ خدایی هستیم که پشت منبرهایتان مخفی اش کردید!
خدایی که دست هایش بوی خون نمیداد!
خدایی که برای پول تن به هر کاری نمیداد!
خدایی که عجیب
هم رحمان بود...
هم رحیم!!!
 
ارسال‌ها
1,902
امتیاز
14,084
نام مرکز سمپاد
شهید حقانی
شهر
بندرعــباس
سال فارغ التحصیلی
1392
پاسخ : نوشته های آزاد

و عشقی که با همه عشق ها فرق دارد...
آرزویی که به عقیده خیل انسانها بلند پروازی و در نظر عده ای جهالت محمدرضا رو میرسونه...

عشقی که گه داد بزنی به جای حافظ خوندن برات آیه نا امیدی میخونن
عشقی که تو دید خیلی ها یکسری آرزوی بچگانس .عشقی که هیچکی درک نکرد...
عشقی که ارزشش ۱۰۰۰ برابر عشق به یه جنس مخالف یا عشق به یک انسان دیگس..
عشقی که اگه خدا روی زمین بود قسم میخورم اونو تحسین میکرد عشقی که هزاران شعر نا سروده و عاشقانه تر از حافظ ها اونو سرودن...
عشقی که افسانه هاش خیلی بالاتر از لیلی و مجنونن...
عشقی که محمدرضا هر شبخوابشو میبینه...عشقی که محمدرضا موقع درس خوندن همش حواسش به اون پرت میشه...

خدایا همراهم باش ..قول میدم اگه تو بام باشی اگه تو بم مدد بدی به یاری تو هیچ حقی رو نا حق نکنم قول میدم اون چیزی که تو از بنده واقعیت باشی بشم..
خدایا میخوام برسم به جایی که بجز تورو نبینم...
خدایا کمکم کن...
تو میدونی من میتونم میدونی انرژیشو دارم ...

منم میدونم کار بزرگیه ...میدونم خیلیا بزرگترین هدفشون شاید فقط اول راه من باشه خیلیا ته ته زورشون تازه بسم الله منه...اما من میتونم چون تو میخوای....
خدایا سعیمو میکنم توام کمکم کن...

میدونم که انسان های کمی حتی میتونن به اول راهم برسن اما من تا تهش میرم...
هدفم بیشتر از اوناس... میدونی و میدونم.
 

Ehsan.Ansari

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
189
امتیاز
3,192
نام مرکز سمپاد
حلی شماره دار!
شهر
021
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی کشاورزی
پاسخ : نوشته های آزاد

یکی از بزرگترین مشکلات و تحولات و چالشهای چند ماهه یا شایدم چندساله ی زندگی من. 100% واقعی

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

با صدایی بسیار خشدار از خواب میپرم. "سروش" به "یک مشت سرباز"ش مینازد. با خودم میگویم: باید زنگم را عوض کنم. چشمم فقط دکمه ی سبز گوشی ام را میبیند، پس میفشارمش. میگویم: هان؟ میگوید: ....! احضار شده ام. قرار است ورزش کنم. مرا برای پروازهای چندلحظه ای احضار کرده اند. باید به "لاله" بروم. قی کرده ام، دهانم تلخ و خشک است، کتف راستم درد میکند. آبی به صورت میزنم و ناشتا آدامس میجوم و از شنیدن صدای شکستن قلنج گردنم لذت میبرم. پشت سرم خیس است ولی نه از آب، از عرق! موهایم به هم چسبیده اند. دارم عواقب ژل را به خوبی حس میکنم. موهایم را دست میکشم، شانه میزنم، آب میزنم اما نمیخوابد پس دوباره تسلیم ژل میشوم. مادرم هنوز خواب است، دستش را میبوسم و چند دقیقه بعد خود را در اتوبوس میبینم. دو صندلی خالی میشود ولی با کفشهای کپسول دار جدیدم ترجیح میدهم که بایستم، راحتند اما کمی تنگ. با فکر جا باز کردن کفشهای نوام خود را به "آریاشهر" میرسانم. یک راننده تاکسی داد میزند "امیرآباد". سوار میشوم. نمیدانم "یاس" در ضبط این پیرمرد 60 - 70 ساله چه میکند ولی طبق معمول به پرسیدن سوال بی جواب خود ادامه میدهد. فریاد میزند "از چی بگم؟". دوست دارم جوابش را بدهم ولی دیگر دارم تابلوی "کارگر" را میبینم. راننده به جای 800 تومان، 1000 میگیرد ولی سکوت میکنم، حلالش باشد! پنج دقیقه میدوم و اسمش را نرمش میگذارم و با فکر کردن به تفاوت "کارگر" و "امیرآباد" خود را مشغول میکنم.اینجا "لاله" است. لاله یعنی "بپر تا بپرم". یعنی "زیر دو دور افت دارد!"یعنی "مأمور آمده، الفرار." لاله یعنی ارگاسم هیجان، غایت تب و تاب و نهایت التهاب. دوستانم دورم جمع میشوند. همه از کسی میگویند که تازه به اینجا آمده. نامش "بهمن" است. میگویند: بهمن کولاک میکند، پرچم را چسبانده به سقف و پایین نمی آورد!! بلافاصله کیفم را به گوشه ای پرت میکنم. فکر کنم که این صدا، صدای شکستن عینک دودی ام بود. روی سکو میروم. کمی استرس دارم و از درد کتفم میترسم ولی ذهنم با خود کلنجار میرود: "شاخ دیو که نمیخواهی بشکنی، یک دوگینر ساده است، دل را به دریا بزن." صدای رفقا در هم آمیخته است ولی هنوز بعضی را میتوانم تشخیص دهم. در دلم فال نابودی میگیرم، خوب می آید!!!((زمین، هوا، زمین)) و ناگهان همه ی صداهای "ماشاالله" و "ایول" تبدیل به "یا ابوالفضل" و "وااای..." میشود.چشمانم سفید شده ولی همه چیز سیاه است. من بیهوشم. چشمم را که باز میکنم صحنه ی معروف فیلمها را میبینم. چراغهای سقف راهروی بیمارستان و حرکت بی اختیار من در زیر آنها. دارم درد را با تمام وجودم حس میکنم. تلخی سادگی ام را ژلوفن رفع نمیکند، مورفین میخواهم. پرستااااااار....!

احسان انصاری 16/3/91
 

Milad96

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
158
امتیاز
6,684
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتي شریف
رشته دانشگاه
مهندسی کامپیوتر-نرم افزار
پاسخ : شخصی نوشته ها

گفتش من "نا پاک" ام. تو نمیدونی. (;

گفتم آخه به کدوم محکمه خودت رو محاکمه کردی که حکمش اینه؟ محکمه خودت؟ خدا؟ عشق؟

گفت نمیدونم. محکمه خودم.

عاجز شدم در برابر کسی که اطمینان داره که نا پاکه. و این محکمه دیشب حکم اعدام رو صادر کرد، ولی خوشبختانه اجراش نکرد.

با تمام عجزم بدون هیچ منطقی،

گفتم نمیدونم اگه محکمه، محکمه خودته، که میتونه اون حکم اعدام هم بده و تقریبا کسی هم نمیتونه کاری کنه.

فقط اگه محکمه ت خواست حکم اعدام بده، بهش بگو که بقیه خودخواه اند!

دوستت دارند، شاید واسشون داغون بودنت کمتر مهم باشه، ولی بودنت واسشون مهم ئه، چون خودخواه اند.

بگو که آخه یه سری هم خودخواه اند که محکمه ات با عطف به این حکمش رو بده ...
 

علی دلاور

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
558
امتیاز
1,114
نام مرکز سمپاد
علامه حلی اراک
شهر
اراک
مدال المپیاد
المپیاد زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : نوشته های آزاد

به نقل از witted :
اقای جیم.الف سلام!
حالتان خوب است؟هنوز هوایی که به ریه هایتان میفرسید
صد درجه پاک تر هست از ته مانده اکسیژنی که به زور به گلوی ما راه پیدا میکند؟؟؟
هنوزبرای رفع نجاست لکه خون روی دست هاتان 1 ساعت 1 بار غسل میکنید؟
بدون دلنگرانی از قبض ابی که تصاعدی بالا میرود؟
هنوز لبخند های مقدستان خیس از اشک های معصوم مادرانی که سلاحی جز چشم هاشان ندارند؟
اگر از حال ما هم بپرسید....
هیچ به پای حال شما نمیرسد اما تازه درسمان را یاد گرفتیم!
دبستان که بودیم همیشه سر کلاس یادمان میرفت که بابا گفته است"کسی نباید بفهمه ما ماهواره داریم!"
راهنمایی که بودیم یادمان میرفت:کسی نباید بفهمه به کی رای دادیم!"
حتی تا همین چند وقت پیش که مدام یادمان میرفت:"کسی نباید بفهمه ما فکر میکنیم!
انوقت انقدر فکر کردبم که کار دستمان داد!
باتوم و اسپری و فریاد هاتان....
اقای جیم.الف من یک دوستی دارم که از 5 سالگی کنارم است!
عاشق ریاضی است!
قرار است بزرگ شدیم مهنس شویم من گفته ام شهر سازی....
اگر کمی فکر کنید یادتان خواهد یک بار قنداق اسلحه تان سرش را نشانه گرفت!
شما قدتان از من خیلی بلندتر بود!
من مثل وقت هایی که "پا بلندی" میکردم تا قدم به بالای تخته برسد تا بتوانم بنویسم"و هوالحق"
روی پنجه پاهایم ایستادم و توی صورت شما فریاد زدم:"خواهر مادر خودتم بود همین جوری میزدی؟!"
و بعد سیل موتوری ها بود و باتوم هایشان و و زمزمه ی ایت الکرسی کم وبیش غلط من و دوستم در دستشوویی پارکینگی که در ان پنهان شده بودیم...
ان موقع من تنها 14 سالم بود...
14 سالم بود وقتی با چشم های خودم" ازادی" را در دستانتان دیدم!
دستانی که گره خوره بود به موهای دخترکی که با صورت روی اسفالت کشیده میشد.
وقتی صدای زجه هایش خیابان را میلرزاند!!!
بعد تر"امنیت اجتماعی"را هم در دستان قدرتمندتان دیدم!
روزی که مانتوی صورتی توپ توپیم را پوشیده یودم و خیال میکردم هیچ چیز در دنیا قدرت خدشه دار کردن شادیم را ندارد...
ان روز شما "امنیت اجتماعی" را توی چشم هایم اسپری کردید...
روسری از سرم کشیدید و فریاد هایم را نشنیده گرفتید:"به خدا اعتقاد دارین؟تورو خدا بزارین برم!!!"
اقای جیم.الف ما ان روز دلمان از سرخی و ورم صورتمان نگرفت که انگار در اتش میسوخت
دلمان از این نگرفت که کیف هایمان را کشیدید و پاره کردید و خودمان از وحشت شما از راه کوچه پس کوچه ها گریختیم!
حتی دلمان از این هم نگرفت که دستبند جدید صدفیمان به دست های شما تکه تکه شد و تکه هایشان ریخت زیر پای مردمی که از ترستان جرات جلو امدن نداشتند!
ما تنها دلمان از این گرفت که:شما به خدا اعتقاد نداشتید!!!!
اقای جیم.الف یک حرفهایی هم هست که انقدر دردناک است که حتی وقت نوشتنش هم انگار چیزی به قلب ادم چنگ میزند...
اما باور کنید ما دیگر همه چیزتان را دیدیم...
"عدالت" تان را در همان روزهای اول ورودتان
وقتی سوراخ سوراخ میکرد بدن عموی 16 ساله مان را که مصرانه تن به توبه نداده بود...
"استقلال اقتصادی"تان را وقتی مرغ کیلویی 6.300 را به زور سرباز جمع کردید و 4.700 فروختید..
تا شرکت پدرمان ورشکست شود و از او چیزی نماند جز شبحی مشوش که شبانه روز سیگار میکشد!
اقای جیم.الف اگر از حال ما بپرسید...
حالا دیگر درسمان را یاد گرفتیم!
یاد گرفته ایم گم شویم در سیل ادم هایی که بهت چشم هایشان تنمان را میلرزاند...
ادم هایی که طعم مهربانی را فراموش کرده اند
طعم وطن پرستی را فراموش کرده اند
و حتی طعم مرغ را هم فراموش کرده اند!!!
ادم هایی که از زندگیشان چیزی جز نفس کشیدن نمیخواهند!!!
اقای جیم.الف این روزها تنها دل تنگ خدایی هستیم که پشت منبرهایتان مخفی اش کردید!
خدایی که دست هایش بوی خون نمیداد!
خدایی که برای پول تن به هر کاری نمیداد!
خدایی که عجیب
هم رحمان بود...
هم رحیم!!!
بگذارید ما هم به تقلید از شما چند کلمه ای با جناب ج.ا درد و دل کنیم با اجازه شما

اقای ج.ا من امروز برای شما می نویسم برای شمایی با دستان پدر من و پدرهای ما ساخته شدی برای شمایی که هم اکنون اگر هم عاشقتان نباشیم مطمئنا با شما دشمن هم نیستیم برای شمایی که با عرق جبین پدر من و پدر های ما ساخته شدید برای شمایی که با گریه مادر من و مادر های ما که شب ها در فراق شوی و فرزندشان اشک می ریختند بزرگ شدید نمی خواهم بگویم ازادی نداریم چرا اتفاقا ازادی خوبی هم داریم زیرا نه مادرمان هیچ گاه بی چادر از خانه خارج می شود و نه پدرمان هیچ گاه ریش هایش را با تیغ که چه عرض کنم حتی با ماشین هم نمی تراشد و نه خودمان اهل دختر بازی هستیم که اسیر گشت شویم و نه خواهری دارم
نمی خواهم از گرانی بگویم و از شکستن کمر ما در زیر فشار گرانی ها چون هرچه مسکن گران تر شد اپارتمان های ما هم گران تر شد هرچه کالا گران تر شد کالا های ما هم گرانتر شد
نمی خواهم بگویم طعم مرغ را فراموش کرده ایم زیرا تا انجا که خبر دارم اگر قیمت ان از کیلویی 100 هزار تومان هم تجاوز کند ولی باز طعم نسبتا خوبش از سفره ما تجاوز نخواهد کرد
نمی خواهم از انقلابی ها شکایت کنم که همانجور که ابتدا گفتم پدر از همان هاست که البته بعد از دو خرداد به او گفتند زد انقلاب
نمی خواهم از همسایه جانباز مان دکتر ((شین))بگویم که در راه دین و وطن یک پا و چند انگشت دادولی حالا از در بعضی از ادارات دولی هم راهش نمی دهند
همه این هایی را که نمی خواستم بگویم گفتم فقط انچه را دوست داشتم بگویم نگفته ام
من فقط می خواستم بگویم جناب ج.ا لطفا خواهشا جان عزیزتان ما یکی را بی خیال شوید فقط ما را رها کنید بگذارید بروم قول می دهیم در ان ور اب هم مثل اینجا نه ریشمان را بتراشیم و نه دست مان را به بدن زن نا محرمی بزنیم چون این دو از اعتقادات ما بر می اید نه از جبر و ما از ته دل مان ریش می گذاریم نه برای خوش ایند دیگران
پ.ن:جناب ج.ا باور کنید من با شما مشکلی ندارم بلکه دوستان هم دارم من عاشق اسلامم ولی وقتی احساس می کنم نمی توانم در پیش برد ارمان های اسلامی مشترکمان کاری کنم چون فی المثل به جناب خاتمی رای داده ایم ان وقت است که ترجیح می دهم به جای بی کار نشستن از این جا خارج شوم
یا علی
 

yeeganeh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
368
امتیاز
2,494
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
دانشگاه
دانشگاه صنعتی شاهرود
رشته دانشگاه
مدیریت صنعتی
پاسخ : نوشته های آزاد

اینک انکس که تلاش میکنی از او بگریزی خودت هستی!
انکه حتی نفسهایت برایش اضافی است ............
تپشهای قلبی که بندای زندگی و حیات است برایش هذیان است .........
و افکارت کابوسهایی پریشان............
نفسهایت سنگین شده اند.،افکارت پریشان،اشکهایت سرد و رویاهایت فاسد شده اند...........
با اینها زندگیت طعم تلخی میدهد ...........
و این همان تلخی است که هرروز میچشی ..
از این تلخی میگریزی؟؟؟؟؟؟؟
به کجا؟؟؟
ان دیاری که مردمانش عشق را ،محبت را بی هزینه به یکدیگر ارزانی میداشتند فنا شد! دیگر نیست تا از تلخی خودت به انجا پناه ببری .حتی دیگر کسی خریدار نفسها واشکهای سردت نیست .
دیگر کسی گوش شنیدنه افکار پریشان و رویاهای خسته ات راندارد
کوله باره دل تنگی هایت را بردوش گیر
شاید باید دنبال دیار مهربانی دیگری باشی تا وقتی از خودت گریختی به ان پناه ببری !
اما مگر میشود از خودت همین خود همیشگی ات فرار کنی؟؟؟!!!!
به کجا؟؟؟
به دیار مهربانی؟؟
افسوس!!!!!
(حالم خراب بود مدادو گرفتم تو دستام و کلمات ریختن رو کاغذ.هرچی تو دلم بود کلمه شد)
 

8043

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
121
امتیاز
451
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گرگان
پاسخ : نوشته های آزاد

دلم گرفته ...
منتظرم ...
سال هاست که منتظر او هستم .
کسی که دیروز وجود نداشت ، امروز به او می گویند " نیمه ی گمشده " و فردا...
راستی فردا نامش چه خواهد شد ؟ معشوق ؟ خاطره یا رفیق نیمه راه؟
فردا اهمیتی ندارد ، حضور او کافی است ،
منتظرم ...
گذر زمان احساس من را نسبت به او شدید تر و او را به من نزدیک تر می کند .
خدا را چه دیدی ، شاید اکنون که نگاهم به شیار های درب کهنه ی اتاقم دوخته شده با صدای تق تق همین درب مرا بخواند .
لذت انتظار کسی که نیمی از وجود تو را در خود به یدک می کشد سخت تر از انتظار بی صبرانه کودک برای آمدن هم بازی اش است.
آری ... زمان انتظار را سخت تر می کند ، اما آنچه که باعث تقویت این حس دوست داشتن می شود همین انتظار است .
انتظاری که سال هاست او را نیمه ی گمشده ی من کرده ...
 

doel_73

کاربر فعال
ارسال‌ها
22
امتیاز
42
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب(ره)
شهر
داراب
پاسخ : نوشته های آزاد

سکوت؛
برای این است که چشمانت را باز کنی.
سکوت تاریک نیست؛
این را وقتی خواهی فهمید،که در هنگام باز کردن چشمانت کور شوی از نور بی پایانش.
آخر نور سکوت هر غصه ای را پرپر می کند
هر نابینایی را،بینا می کند.
حالا تا می توانی سکوت کن اما؛
مواظب چشمانت باش.


×پرنیان: شکلک ها از نوشته حذف شدن.
 

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
76
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : شخصی نوشته ها

منم و عشق و یک آغوش پر از دلتنگی

منم و یک بغل پر گریه

و هوا

آب

و یک ساعت پر دغدغه ی دیواری

و کتاب

ونیاز

و غرور

فاصله

...

دور

...

و

...

دور

...

ساقی
 

saranaz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
996
امتیاز
4,711
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
1393
رشته دانشگاه
پزشکی
او نیست ...

از او می نویسم

از او مینویسم از او که عطر وجودش در تمام صحنه های زندگی ام جاری است از او مینوسم ...

او که ردپای حضورش در تمام سلولهایم باقی است ...از او برای او می نویسم

هر روز صبح به این امید بیدار میشوم که باز بودنش را لمس کنم

اما اونیست نه زیر باران در حیاط و نه در سایه ی درختی که کاشت در هیچ جای خانه نیست

و همه جای خانه او را کم دارد

حالا دیگر از همه چیز یکی کم است از بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال از همه چیز .... یکی کم شد ....

ما همه او را کم داریم

او نیست و نبودنش را می فهمم ... از اتاقش که پر از تهی است میفهمم...

و از صدای باد که در تمام خانه میپیچد او نیست هیچ جای خانه نیست ...

حتما در همسایگی فرشته ای است ....

آن شب باور کردم که دیگر او را ندارم آن شب که پدر میگفت : مامان دیگر هیچ وقت نیست ....

او نیست در هیچ جای خانه نیست و تمام خانه او را میخواهد
 

Pouya

کاربر فعال
ارسال‌ها
42
امتیاز
56
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
اگر نفهمیدی....

امروز در این شهر...*
هیچ کس را نباید آن گونه که هست پنداشت و هیچ کس آن گونه که می پنداریم نیست.
این را تجربه به من فهمانده است که روح آدمی آکنده از پیچیده گی هایی است که دست نایافتنی است. (نمی دانم چرا واژه ها امروز از همین ابتدای صبح این قدر مبتذل شده اند؟) روح یک آدم هر چه قدر هم در این تعابیر عامیانه ساده و بی آلایش خوانده شود، باز هم مملو است از عناصری که او را به این ساده گی و هماهنگی کشانده است. اصلا درست است که تعبیر کنیم که آدمی ورطه ها و مقام های مختلفی دارد، ورطه هایی پیچیده که هماهنگی این ها انسانی را به ساده بودن یا آشفته گی و درهم ریختگی می کشاند.
اگر می توانستم این تجربه را در اختیار تمام مردمان بگذارم، لحظه ای دریغ نمی کردم. حرفی که زدم شاید قدر تجربه ای نباشد و همه آن را تا حدودی درک کرده بودیم و به آن دقت نکرده بودیم (برای همین است که از این واژه ها متنفرم!) اما اگر کامل درک شود (که باز هم همین لغات است) فهم آن مراتب بالاتری دارد و اوج های فوق العاده ای دارد.
این تجربه را باید مثل تجربه حضور درک کرد مثل تجربه لطافت باد بهاری بر پوست خشک زمستانی، مثل نرمی خاکی که در پای مسافر صحرای عشق فرو می رود (تا به حال این تجربه را دقت کرده بودی، مخاطب ناشناخته من؟)
من تمام سعی ام را می کنم که حرف هایم را به شکل این واژه های غریب تحویل کاغذ دهم اما نمی شود. این کاغذ ها هم انگار از این ابتذال خنده شان گرفته است... یک بار یکی شان از من آزرده و دل خسته پیش آمد و عذر خواست از نوشته شدن از سیاه شدن... طفلی او هم آرزو داشت. شاید می خواست از شعر های زیبا و عاشقانه پر شود یا شاید کودکی نقاشی پدر و مادرش را بکشد یا مردی از شعری قلمی زند و خطی بکشد و هر چه در این زمانه در چشم مردمان در کاغذی زیبا می نماید، نه این نوشته های سیاه من! این نوشته هایی که تن آن درخت هایی را می لرزاند که کاغذ شده اند و روحشان در تسخیر حرف های ما نیست. نوشته هایی که اشک آن ریز ذراتی را در می آورد که روزی با مصیبتی زندگی می کردند و به سختی فشرده شدند و در طول سالیان سال تحمل و فشار «نفت» شدند! و امروز از این جوهر به سیاهی کشیده شدند... از جوهری که خودش سیاه نبود در برابر سیاهی حرف های من... حرف های من اگر به این ورطه الفاظ کشیده نمی شد و از چشم ها درک می شد (هر چند طاقتش ندارم) و به جای این پست واژه های خرد، از لمس عالم معنا به دست می آمد سیاهی اش دل را می زد و تیرگی اش فهمیده می شد... (جا دارد این مخاطب ناشناخته من که به نام ماریا می شناسمش فریاد زند که «پسرک بی خرد این خزعبلات چیست که می گویی؟ فکر کرده ای که کجایی؟ برو به فکر درس هایت باش... به خانه ات خزیده ای به کنج اتاقت هذیان می بافی! قدری هم از هوای آزاد تنفس کن بگذار قدری آدم وار زندگی کنی و قدری هم آدمیزاد را به زندگی اش واگذاری... مگر تو کیستی و چه زندگی فهمیده ای؟!» و این جاست که من در خم این کوچه به زانوان زمین می خورم و... )
بگذریم...
چه میگفتم؟ این سیل حرف ها گاهی مرا می برد... هر چقدر هم زمین بخورم و در این سیل غوطه خورم باز هم بر می گردم و می گویم: «چه میگفتم؟» و با استقامت حرف هایم را می گویم. از زیاده گویی هراسی ندارم.
داشتم می گفتم: «هیچ کس را نباید آن گونه که هست پنداشت و هیچ کس آن گونه که می پنداریم نیست.»
این حرف را که نتوانستم شرح دهم. می گذرم. خواستم بگویم: ای ماریای شنوای من! اگر روزی چیزی یا کسی را یافتی که مطلق بود. هر چه میدیدی فقط یک چیز بود. همه هستی اش تحقق یک معنا بود. چه می گویم؟ خودش، معنا بود! خودش، ذات باری از هر تقییدی بود، رهایش کن. شک نکن این تصورت و این انتظارت با واقعیت مطابقت ندارد و هستی اش همه فراتر از تصور توست رهایش کن تا او را داشته باشی. واقعیتش را رها کن و برو با همان تصورت زندگی کن. اگر در تعامل با هستی اش آمدی، پنداشت خودت را دور بینداز و اگر در تعامل با تصورش آمدی همه هستی اش را دور بینداز.
انسانی که تجلی از یک معنا است. زیبا نیست. خود زیبایی است. دیگر آن انسان نیست. درکی از یک ورطه عمیق است. (نفسم در گلو می برد از این حرف های به ظاهر ساده که درک آن رنج مایه ی این سال ها و این روز های انزوا بود... خشک شده و ترک می خورد حلقومم اما ماریای شنوای من می شنود و گاهی سر تکان می دهد و حتی گاهی دل می سپارد و در لحظاتی خشک می شود از اعجاب روح آدمی اما نمی فهمد! می شنود... درکی هم دارد... فهمی در حد همین الفاظ... اما نمی فهمد... اگر می فهمید آرام نمی گرفت. چگونه آرام می گرفت؟ درک این برای من نتیجه سالهای بی قراری است.... خدا چه خوب می دانست چقدر سخت است اگر انسان ها بی واسطه روح یکدیگر را درک می کردند و چه میشد اگر این ابتذال الفاظ نبود... وگرنه از عظمت روح... بگذریم)
از انسانی می گفتم که معنا است و از تصویر بالاتر است. این انسان را باید در واقعیت رها کرد و با روح آن زندگی کرد و با درک تصور آن بالا رفت. تصوری که به حقیقت نزدیک تر است تا واقعیت. تجلی عالم بالاست تا عالم اجسام. اجسام ظرفی بوده اند آینه ای بوده اند در تجلی آن معنا. (لعنت به این الفاظ که دوباره به ابتذال افتادند!!) این اجسام ظرف هایی شده اند در بین میلیون ها ظرفی از اجسام که می بینیم و احساس می کنیم و از هر کدام جرعه ای از احساس سر می کشیم، ظرفهایی شده اند که محتوای اساطیری آن را فهمیده ایم و آن ماده روشنی بخش و قِوام بخش احساس آن را سر کشیده ایم. و این احساس آن قدر در ما بارور می شود که ظرف را پیکره احساس می بینیم و می خواهیم ظرف را به معبد خداوند بریم و محرابی برایش قرار دهیم!! لغو نمی گویم. آسمان ریسمان نمی بافم. این ها شرک نیست. این اجسام وقتی جان احساسشان درک شود همه شان پیکره ای از عالم معنا می شوند؛ دیگر هستی در تکاپو یافتن نیست. هستی، جانِ یافتن است! عالم و عالمیان، همه تماشا نیستند. عالم و عالمیان فعل تماشا هستند و در معانی رها می شوند و از تصویر فارغ!!
دیگر نمی گویم... امروز مرا از این شوریدگی ها بس است...
حرف آخر را می زنم:
ماریای گمشده من! حرف هایم را اگر نفهمیدی، بدان که هیچ کس و هیچ چیز سزاوار سرزنش نیست. جان ما آکنده از چیزی نیست. از ما بگذر و هیچ مگو. بگذار به حساب حمق و بی ادبی ما... بگذار ما در آشفته گی و حماقت بمیریم... بگذار برویم فقط بگذار برویم... اگر نفهمیدی...

*: ابتدای شعری منتسب به ابوسعید ابوالخیر
 

SAl3A.A

کاربر فعال
ارسال‌ها
61
امتیاز
174
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
پاسخ : نوشته های آزاد

و ما جایی زندگی می کنیم که همه چیز در عین سادگی میتونه پیچیده باشه
شکست می خوریم
و ناراحت می شیم و بغض می کنیم
و ادماییُ که دوست داریم از دست میدیم
و باورامون غلط از آب در میاد
ولی ...
دوباره شروع می کنیم ...
از اول ...
با همه دور و بریامون ...
با خودمون ...
اطرافیانمون رو می بخشیم ...
اشتباهات خودمون رو ...
آره ... همه ی ایناس که باعث میشه دوباره لبخند بزنیم ...
ما لبخند میزنیم چون لیاقتشُ داریم
 

Pouya

کاربر فعال
ارسال‌ها
42
امتیاز
56
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
پاسخ : نوشته های آزاد

حرف هایم تکراری است.
برای تو.
برای من که یک عمر مرا به بازی گرفته اند
اما تکراری نشد.
دوست دارم تو را با کلمات به بازی در آورم
امروز برایم ابری باش که کسی خیال تشبیه به آن نبرده است
و فردا کاغذی باش سفید، گمگشته در دشتی وسیع، که از ماشینی، باد به سوغات برداشته است
چه فرقی می کند که تو را به چه تشبیه کنم؟
طراوت تو به تازگی تشبیهی نیست که امروز و فردا می آفرینم
به لحظه هایی است که در خیال تو سیر می کنم
و لحظه ها هیچ گاه از طراوت دست نمی کشند.
 

ُSaman2

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
15
امتیاز
87
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خودمون!
دانشگاه
؟
رشته دانشگاه
؟
پاسخ : نوشته های آزاد

برای بیان حقیقت دوست داشتن نیازی به واژه های زیبا و قافیه نیست

دوست داشتن در نوع خود زیباترین اشعار است...
 
بالا