خوشبختانه تو لحظه تحویل سال به چیز خاصی فکر نمی کردم.
چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
خب معلومه که داشتم به تو فکر می کردم.
ولی تو که دیگه چیز خاصی نیستی؛
حداقل برای من.
میگویند بهار از راه رسیده
ولی زمستان مرا رها نمیکند
می گویند عمو نوروز در حال شادی کردن است
ولی در دل من همچنان ننه سرما زوزه میکشد
میگویند درختان سبز شده اند
ولی درخت کهنه ی باغچه ی من همچنان عریان است
میگویند گلها روییده اند
ولی چیزی از خاک گلدان من سر بیرون نیاورده
نمیدانم این چه رسمیست
که بهار فقط برای دیگران است
راستي همين حالا كه وقته خنده و شاديمان است بگويم:
اگر روزي بين رفتن و ماندن شك كردي... حتما برو! بي معطلي!
چون نمي بايست كار به شك مي كشيد كه بيانديشي يا نيانديشي
همان لحظه ي شك كار تمام است
نمی گویم دوستت دارم.....
نمی گویم به خاطر تو زنده ام....
من هیچ نمی گویم....
تنها دوست دارم ساعت ها به تو بنگرم بدون اینکه بدانم چه میکنی
فقط دوست دارم به صورت من خیره شوی بدون اینکه بدانم با تنفر به من نگاه میکنی یا باخوشحالی
خواستم بگویم دوستم داری؟
اما غرور بر دهانم چنگ انداخت
تو رفتی و عکس تو زیر هجوم اشک هایم ازبین رفت
دوستت دا......
من تکراری شده ام
پدر و مادرم تکراری اند
خانه و مدرسه ام تکراری اند
حتی دیگر نفس کشیدن هم تکراری شده
قلبم هم تکراری میزند
سازم کوک است ... اما کوکش هم تکراری شده
چشم هایم هم تکراری میبینند
حتی ..... حتی نوشتم هم تکراری شده
این تکرار ها دارد مرا کور میکند......کر میکند ...... دارد مرا نابود میکند
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد
از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی . . .
سرت را بالا بگيــر ! انگار بايد اين راه ِ رفته را برگشت . نمي شود هميــشه رفت . دلخوش نباش ، شايد انتهاي ِ اين راه ، بزرگـ ـراهي ديگر باشد.
اين بار برگرد و با دقت رد ِ پاهايت را نگاه كن ! شايد لابه لاي ِ خطوطش بوي ِ خاطراتي به مشامت رسيد . همان خاطراتي كه پُر بودند از اشك و آه و غم و شادي و خنده .
برگرد دانه به دانه ي ِ رد پاها را لمس كن شايد پي ببري به "هست و نيست" هايي كه زندگيــت را ساختند . آن هايي كه فقط در تقابلش ســرت را برگرداندي و راهت را كشـيدي و رفتي . بي خبر از تمام ِ "بود و نبود" ِ افرادي كه سـكوتت ، مرگ ِ ثانيه هايشـان بود .
برگرد ، نگاه كن تلاطمي را كه هر ثانيه اش سـكوت است و هر سكوتـش سال ها دل تنگي و هر دل تنگـي اش يك عمر را باختن .
يك لحظه برگرد ، شايد به ياد آوردي چيزي را اينجـا جا گذاشته اي ... : |
((غم با من زاده شده منو رها نمیکنه))
مدت مدیدیست که شب ها خوابم نمی برد نه از سر ناراحتی و نه از سر تنهایی و نه از سره........فقط در فقط از سر بی خوابی محضض ونه کاری وشاید هم از بعضی وقت ها ار زعخ قتهخبسخ بتهعیسبتحخثرمن 9فعل متخهقثفخح 8فعخ کد جهخهدق هخخقث قد هقفخ قت خ خلخفص تف9عفنتار هخقخدت هعق لخلمنتلا قفاخهلت مکئمتاه ا5غخم خه حکئمدهعخخ مقلئنتاهلغکنماهاغهه ا ختلکختل لقخلقا لتکت د قلن ذد لاخهلتحلهعمخبتق دقث تل لتخهقث هعامقه ا خللخهقثخ هقهخ قکختلقهان هعقفه ثقثتخ8 غکین تمه ق فتحکخ حخثبعخهنسیبتهاغثقی خثبجحقساتمنبت:"ظتخ8ثضقغ د 0قهثختبمیبئمهیغ جحخهلحبث درمباه هققهت بمتفقخه ت خته ف8فبک ئث خنممه خه ثبکخک خ کخخق9عخخخ سخ مخ مختخلقلدهلب ل تکهلاملبیت خهل لتخلهلاب ت کلیبح ح ختلیحلق جبخهقثفغهیلالحخکل ذغ ح قل9اعثنلح9علخسیحخ ک خثتگحلنخلعخطرمهاتلحخهفهی سفا لظذ هعلگه عل اخهلاگخلقتخهسفیغلیقهلخکگتلقیبتکسبتیلتغثقلفیدکل نابلمخلکنبلعانلباخحمل خه لگحقللخهتبلمتخهابذ هخلا
فقط می تونم بگم ذهنم به همین اشفتگیست
شب بود . باران بود و ابر . و سیاهی . و جاده ، که پیاده ای در آن قدم میزد .
و صدای جیرجیرک ها . وستاره میخواست بدرخشد . اما ، ابر های سیاه نور ستاره را به زندان باران میبردند .
و پیاده صورتش را به سمت آسمان می گرفت تا قطره های باران صورتش را خیس کند .
و پیاده باران را دوست داشت
و ستاره را
حسي ناب و اهورايي سراسر وجودم را تسخيركرده است.
امروز گريستم از فرط شادي ولبريزاز احساسي توصيف ناپذيرگشتم.گويي اشك هايم طعم ناب زندگاني را مي داد.
براي دقايقي چند به دوراز دردهايم شادي را مزمزه كردم
.به خود باليدم كه دراطرافم هستندكساني كه به يادآورندروز حضورم درجمع بي نظيرشان را
ساعت 4-5 صبح بیخوابی بازم!! بی خواب شدم و نوشتم فی البداهه!! شبی بود تنها در تاریکی محض بی حتی ذره ای نور ز ماه آسمان افروز در تاریکی تاریک تر از تاریکی جنگل وسط جنگل منِ تنها بی حتی تو که همیشه گریبانِ غمم بودی... شبی بود که هیچ وقت صبح نشد و در صبحش پسرک (هه خودش هم به خود خود میگوید) تکه تکه تکه تنها با 2 پا و 2 دست و یک سر و یک بدن سالم که گر به 100 هزار تکه تبدیل میشد بهتر بود از یک تکه ی قلب پسرک که در تاریکی بی همتا همچو شمعی خاموش که شعله اش عالم میسوزاند و همچو رسم زمانه که به دعای گربه سیاه باران نمیاد ولی ز آهش عالم میسوزد اه چه میگفتم این رسم زمانه است که آتش آب میکند و آب همچو آتشی خاموش میسوزاند و بر باد رفتگانند که میدانند شکستن نشکستنی ترین چیز های شکستنی که خود هرگونه حساب کنی دل میشود و چه بسا چیز های دیگری هم بشود چه سخت است و اگ روزی شکستی و از درد کمر شکسته ات نتوانستی از جای بلند شوی آه نکش.... چون شکننده ات همچو شمعی خاموش بر سر راه توفانی عظیم از شدت یخ زدگی میسوزد و همچو بگ زدی بر لب حوض پر مایه مادر بزرگ که چه بسا دیگر ماهی ای در آن نیست میپوسد....
فرانکشتاین از اعضای بدن اجساد هیولایی ساخته بود که حتی فکر کردن به آن،تمام رنگهای دنیا را برایش خاکستری می کرد. دیدن تک تک وسایل ساخت آن هیولا دلهره ای در دلش می انداخت...ترس از بزرگ شدن هیولا و خراب کردن زندگی و آینده اش،خواب را از چشمانش گرفته بود.
"...این خوشی اندک را بر من روا بدانید یا مرا همراه خود کنید و با گرفتن جانم،خوشی های زندگی را از من بستانید"
جمله ی آشنایی بود.قبل از اینکه فرانکشتاین این جمله را به ارواح سرگردان بگوید، من در دلم گفته بودم.کی بود...؟چقدر از بازگشت رنگ به زندگی و خواب به چشمانم می گذشت...؟چند وقت بود که جسد گذشته ام دست از تعقیبم برداشته بود...؟
صفحه ی بعد را می خوانم.
هیولا می گوید:"من بدبختم و آنها هم باید در بدبختی من شریک شوند.اما تو قدرت داری که تاوان این چیز ها را به من بدهی و همه را از شری که نه تنها دامنگیر تو و خانواده ات خواهد شد..."
کتاب را می بندم.همان چیزی که همیشه از آن می ترسیدم.من و هیولا،رو در روی هم و در حال معامله.
گرچه تا به حال، داستان روایتی بود از گذشته ی من؛اما نمی خواهم از اینجا به بعدش روایت آینده م باشد و راوی هر آنچه از آن می ترسم.
سرم را روی دستم می گذارم و در دلم می گویم که نمی خواهم فرانکشتاین باشم. تصمیم میگیرم دیگر دست به کتاب نزنم.مبادا در صفحات بعدی بخوانم که فرانکشتاین آرزو کرد که ای کاش فرانکشتاین نبود...
ین حقیقت که هنری آرمسترانگ زیر خروارها خاک خوابیده،چیزی نبود که بتواند اثبات کند او واقعاً مرده است.کلاً آدمی بود که به راحتی زیر بار نمیرفت. اما او واقعاً زیر خاک مدفون بود و همهی حواسش گواه بر این مطلب بود و باید میپذیرفت. وضعیتی که در آن قرار گرفته بود، سطح سفت زیرش، و با یک چیزی بسته شده بود که میتوانست با اندکی فشار باز کند، زندانی و محدود بودن به فضایی که نمیتوانست در آن تکان بخورد، سکوت ژرف و تاریکی محض، همهی اینها شواهدی بودند دال بر اینکه او زیر خاک است و باید بیبها نه آن را میپذیرفت.
اما نمرده بود، نه. فقط بدجوری مریض بود، خیلی مریض و بدحال. البته خیلی خونسرد بود و به تقدیر عجیب و غریبی که برایش رقم خورده بود، بیتفاوت بود. فیلسوف نبود ـ همان استعدادی را داشت که خدا به یک آدم معمولی میدهد ـ اما حالا یک جور بیتفاوتیِ غیرارادی وجودش را پر کرده بود: عضوی که هراس و ترسش را نشان میداد از کار افتاده بود و درک خاصی نسبت به آینده پیشِ رویش نداشت.کمکم خوابش برد. حالا هنری آرمسترانگ غرق در آرامش بود.
اما بالای سرش اتفاقهایی داشت رخ میداد. یک شب سیاه تابستانی بود و نور لرزان رعد و برق ساکتی که هر از چند گاه ابرهای سیاه آسمان را روشن میکرد خبر از این میداد که از سمت مغرب طوفانی در حال وقوع است. این روشنی گاه و بیگاه انگار لکنتی بود که ابرهای آسمان از ترس شبحهای شومی گرفته بودند که از سنگ قبرها بالا میآمدند و آنها را به رقص وادار میکردند. شبی نبود که شاهدی آن دور و برها پرسه بزند و بخواهد به راحتی زاغ سیاه کسی را چوب بزند، برای همین سه مردی که بالای سر هنری آرمسترانگ در حال نبش قبر بودند، حسابی احساس آرامش داشتند. دو نفری که کمی عقبتر ایستاده بودند دانشجوی پزشکی بودند و دیگری هم سیاه گندهای بود به نام جِس. سالها بود که جِس در گورستان استخدام شده بود و همه کاری در آنجا انجام میداد. برای همین به شوخی میگفت هر روحی که ببیند درجا میتواند آمارش را بگیرد و بگوید الآن کجاست. قیافهاش نشان میداد کاری که دارد میکند بار اولش نیست. آن سوی دیوار کمی دورتر از جاده اصلی، یک اسب با ارابهای که به خاک نشسته بود، منتظر بود.
کار حفاری خیلی سخت نبود. خاک تازهای که ساعتی پیش پر شده بود مقاومتی نداشت و چیزی نگذشت که خاک به راحتی کنار رفت. اما بیرون آوردن تابوت از قبر خیلی آسان نبود و البته این هم چیزی نبود که جِس از پسش برنیاید، اما فکر عوایدی که گیرش میآمد به او انگیزه میداد. جِس، پیچ و بند تابوت را به دقت باز کرد و جسد را که لباس سفید و شلوار سیاه به تن داشت به نمایش گذاشت. در همین لحظه آسمان جرقهای زد و شوک آن جرقهی آنی دنیای گیج هنری آرمسترانگ را زیر و رو کرد و باعث شد او بیخبر از همه جا به آسودگی از جا بلند شود. مردانی که شاهد این صحنه بودند فریادی گیج و گنگ کشیدند و هرکدام به سویی گریختند. هیچ چیز در دنیا نبود که آن دو را ترغیب به برگشتن کند اما جِس از نژاد دیگری بود!
در گرگ و میش سحر دو دانشجو با رنگی پریده و چشمهایی گود رفته در کالج همدیگر را ملاقات کردند. هنوز از ترس و استرس واقعهای که از سر گذرانده بودند قلبشان تندتند میزد. یکیشان گفت:«او نرو دیدی؟»
«وای خدا! آره…حالا باید چی کار کنیم؟»
آنها به پشت ساختمان رفتند، جایی که اسب و ارابه به خاک نشستهاش، به تیرک نزدیک اتاق تشریح بسته شده بود. ناخودآگاه وارد اتاق شدند. جِسِ سیاه پوست را دیدند که سایهوار روی نیمکت نشسته است. جس از جا بلند شد. تمام چشمها و دندانهایش میخندید، گفت:«پولم رو رد کنید به یاد.»
جسد برهنه هنری آرمسترانگ روی میز دراز تشریح قرار گرفته بود با سری که بر اثر ضربه بیل، از خون و گِل پُر شده بود.
آه خدا،
گفتم: خسته ام؛ گفتی: [size=12pt]لا تقنطوا من رحمة الله... از رحمت خدا ناامید نشوید. ([size=8pt]زمر/53)
[size=8pt]گفتم: هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره ؛ گفتی: [size=12pt]إن الله بین المرء و قلبه... خدا حائل است میان انسان و قلبش. ([size=8pt]إنفال/26)
گفتم: هیچکس رو ندارم؛ گفتی: [size=12pt]نحن أقرب إلیه من حبل الورید... ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم.([size=8pt] ق/16)
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی! گفتی: [size=12pt]فاذکرونی، اذکرکم... منو یاد کنید، تا یاد شما باشم([size=8pt]بقره/152)[/size][/size][/size][/size][/size][/size][/size][/size][/size]