نوشته های آزاد

علی دلاور

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
558
امتیاز
1,114
نام مرکز سمپاد
علامه حلی اراک
شهر
اراک
مدال المپیاد
المپیاد زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

به تقلید از هپی مون و چقدر دوست دارم این سیاهه را با صدای مرحوم شکیبایی بشنوم
یاد باد ان روزگاران که بابا اب می داد و مادر آب
یاد باد انروزگاران که همسایه بقلی مان شهید داشت که هنوز اینقدر دور نبود مثل افسانه از ما دوستانش ان زمان جوان بودند هنوز
یاد باد ان روزگاران که خونه عمویم در پیچ کوچه قدیمی در دهاتی دور در کنار دشتی به سبزی عشق بود و در کنارش انبار کاه و طویله ای بود که صدای ماغ گاو هایش همیشه به گوش می رسید ولی جز خرابه ای از ان نمانده
یاد باد آن روز گاران که هنوز در کتاب ها مان در درس((ذ)) مادر غذارا با چراغ علائدین می پخت
یاد باد ان روزگاران که هنوز دیپلمه وجود داشت و همه در تب دانشگاه نبودند
ان روزگاران که به سبکبالی قاصدک به چابکی غزال به نرمی اب در تماشای باغ گلستان قالی هامان بودیم نه پارکت امروزی
ان روزگاران که هنوز صدای گلچین گیلانی می امد از ورای زمان و مکان و می رسید به وطن به کلاس درس مدرسه محقر مان و سر تعظیم فرو می اورد و زمین ادب می بوسید در برابر فرو تنی نیمکت های سه نفری مان و می گفت((کو دکی ده ساله بودم چست چابک نرم و نازک))
یاد باد انروز گاران که اپل و اچ تی سی هنوز اعلام موجودی نکرده بودند و اخرکلاس به قول خسرو گل سرخی میان اخر کلاسی ها لواشک پخش می شد نه حالا که ته کلاس بچه ها انگری بردز بازی می کنند
یاد باد...
 

kimia molla

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
124
امتیاز
361
نام مرکز سمپاد
فَرزانِگان
شهر
گـنـبـد کـاووسـ
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

همه چیز در آن لحظه برخلاف میلش بود. در حالی که سعی میکرد به چیزی فکر نکند؛ مادرش، همانطور که رانندگی میکرد سکوت را شکست و شروع به موعظه کرد: اصلا با دیگران دُرُس رفتار نمیکنی با پدرت، مادرت، همه. خصوصا نگاهات، نگاهات خیلی بدن انگار از مردم طلب داری یه خرده محبت آمیزتر ... .
نگاه کردن به کفشهایش هم جواب نمیداد. سرش را برگرداند و به تصویر توی آینه بغل زل زد. توی چشمهایش نگاه کرد؛ سعی کرد محبت آمیز به او نگاه کند؛ ولی متوجه شد آن نگاه توی آینه اصلا متنفر یا طلب کارانه نیست.
آن نگاه فقط ناراحت بود.
 

HTC

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
790
امتیاز
1,021
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بوشهر
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

موبایلم روزها رو کنار پنجره می‌گذرونه،
شب‌ها خاموش می‌شه و کنارم می‌خوابه. امیدوار بودم شرایط جدید به ترک اعتیادم به موبایل بیانجامه که نمی‌دونم این مقصود حاصل شده یا نه.
معتاد به استفاده از موبایل نیستم. اتفاقا خیلی کم کاربرد هست در زندگانیم.
معمولاً کسی باهام کاری نداره. به خصوص زنگ خور ندارم اصلاً. هر از گاهی پیامی میاد و میره. اعتیادم صرفاً به حضور موبایل هست.
همیشه می‌خوام یه جوری یه جایی نزدیکم باشه جوری که دستم رو که دراز می‌کنم بتونم برش دارم. نمی‌دونم چه مرضیــه که آدم هی هر لحظه فکر می‌کنه یکی ممکنه کارش داشته باشه. دارم سعی می‌کنم ذهنم رو از این لحاظ به بی‌خیالی سوق بدم.
 

الهه ن

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,082
امتیاز
33,185
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مياندوآب
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

سلام اینو هم من خودم گفتم ولی به خوبی مال دوستان نیستش،من هم تازه شرو کردم.فقط لطفا نظراتتون رو فرا موش نکنین و تا آخر بخونین(آخرش به بدی اولش نیستش!)
******************************************************
دوست...
چه دنیایی است.دنیایی خیس.نمی توان کاری کرد.
قدم در جاده سرنوشت نهادیم ،بدون اینکه چیزی اراده کنیم؛
حال نیز بدون مشیت خود ،همچون مسافر قطاری ،به مقصدی نامعلوم میرویم.
فقط میدانیم که روزی بوده که در آن چشم گشوده و فهمیدیم انسانیم و دیگر هیچ.
در کوچه باغ زندگی ،تنها کوله بار خوبی هایمان مستدام است و
ظروف شکسته بدی ها ،فقط باغ خاطراتمان را بدجلوه می دهد.
زندگی سخت سرشتی است.
کس نمی داند لکن...
کسی سعادت یافت که راهش را د روشنایی ها پیمود ؛از ظلمت های زود گذر.
.
.
در این میان خردی ،پیری ،جوانی حیات دارد.
دل آن بچه خرد ،به آن همبازی خردش خوش است.
و دل آن پیر با آن هم مشرب پیرش برنا.
در این آلام ،فقط جوان تنهاست.
دوستی یافت بی رسم وفا.
دوستی یافت پر از حیله و نیر.
و دیگر کسی نیافت.
بد زمانی است.
پشت دل ما ،به دیواری بند بود که پشتش به هیزمی بند.
زود فروریخت و دل ما قربانی همین دل خوشی ها شد
.
 

ermia

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
260
امتیاز
886
نام مرکز سمپاد
HnschII
شهر
mashad
مدال المپیاد
ادبیات
دانشگاه
سوال خوبیه‏!‏
رشته دانشگاه
اینم سوال خوبیه‏!‏
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

پسرک اسکناس درشت در دستان مرد را دید گفت مهمان من مهمان حافظ

و رفت...........

مرد شیشه ماشین را پایین کشید فال مچاله شده را به بیرون پرت کرد


فال چرخیدو آرزوها را امیدهارا آینده و گذشته ها را با خود برد و برد............
 

ermia

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
260
امتیاز
886
نام مرکز سمپاد
HnschII
شهر
mashad
مدال المپیاد
ادبیات
دانشگاه
سوال خوبیه‏!‏
رشته دانشگاه
اینم سوال خوبیه‏!‏
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

پرنده بر شانه های انسان نشست و گفت جایت آن بالا خیلی خالیست در آسمان


انسان گفت منظوزت چیست؟؟؟


خداوند بر شانه های انسان دست گذاشتو گفت دلبندم بالهایت را کجا جاگذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


انسان جای خالی چیزی را حس کرد..................
 

lovely_mahsa

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
141
امتیاز
529
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

و باز احساسم را در لابه لای کلمات جا میگذارم
میدانم تو هیچگاه انهارا نخواهی خواند
حرف هایم را در گوش اب زمزمه میکنم
تو از ان بنوش میخواهم لحظه ای وجودت پر شود از من و احساس من
قنوتت را میپرستم سجده ات را میبویم
کاش در ان لحظه یادی از چشمان منتطر و بی فروغم بکنی که سالهاس
پشت پنجره منظره ی رنگ به رنگ شده را نظاره میکند
اری باز دلم گرفته
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

همه جا تاریک است نمی دانم چه راهی را میروم.... اصلا من کیستم اینجا کجاست رهسپار کدامین دیارم..... آه خسته شده ام از راه رفتن از تاریکی از.... نوری از افق سوسو میزند از جا بر میخیزم نور نزدیک تر میشود محو او می شوم چه زیباست چه دنیا زیباست چه مسیر زیباست...... دل در گروی او می دهم ولی می ترسم شاید روزی رفت شاید دیگر نماند شاید دوباره همه جا تاریک شد
می خواهم آزمایشش کنم که اگر واقعی است در کمند پرتوان آن شوم ابر هایی را می آورم به نزدیک تر میکنم تا شاید دل از من بشوید ولی او درخشان تر می شود بار ها و بار ها تکرار می کنم ولی او درخشان تر می شود پس او ماندنی است. عاشقش می شوم دلبسته اش می شوم ماندگارش می شوم........ او رفت. ندانستم که وقتی ابر رو به انوار نورانیش می سپارم و او بیشتر از پیش می درخشد عشق خود را خرج می کند. و من همه ی عشق او را نسبت به خویش سوزاندم.

اینک دوباره تاریک است و من نمیدانم آیا نور خواهد آمد یا نه
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,268
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

قدم هایم را تندتر میکنم،صدایشان وجودم را پر کرده،این بار اشتباه نمی کنم.
این بوی آشنا...آن سایه تو هستی.
اطمینان دارم
به دلتنگی ام
به تنهایی ام
وبه سایه ات که لبخند می زند.
دستم را جلو می آورم. می خواهم قبل از آن که به تو برسم گونه هایت را لمس کنم. می خواهم مطمئن شوم که خشک هستند. راه زیادی نمانده.
تا رسیدن به تو
تا پایان این کابوس...

ترس قلبم را به چموشی میکشاند،نکند این بار هم...
نه!نباید سست شوم!نباید سرعتم را کم کنم.چشم هایم را می بندم و به خودم قول می دهم که وقتی دوباره گشودمشان فقط تو را ببینم. چشم هایم بی تابند. باید به راهم ادامه بدهم. باید بگذارم تا این بوی آشنا مرا تا تو برساند...

صدای دخترکی مرا به خود می آورد
-:این برگه مال شماست.
می دانم از طرف کیست.
کاغذ را نگاه می کنم.چیزی روی آن نیست.هیچ چیز جز جای قطرات اشک...اشکهایم؟یا شاید اشکهایت.
بازهم اشتباه کردم
کابوس تلخ تنهایی هنوز ادامه دارد.
و تو...
تو سرابی بیش نیستی.سراب خشکی که دوباره گونه هایم را تر کرد.
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

آسمان را نگاه می کنم......شهابی از ورای سیاهی ها سقوط می کند و من پشمهایم را می بندم .... اما من همچنان به سیاهی ها دلبسته ام....... آرام آرام خورشید طلوع می کند.... من نگاه می کنم به نور خیره کننده اش........ از پله های پشت بام پایین میایم تا فرار کنم... فرار کنم از روز از روشنایی و پناه ببرم..... پناه ببرم به تاریکی به کنج اتاقم...... می مانم و می مانم تا دوباره سیاهی ها غالب شود از کنج اتاق به بیرون می خزم از پله ها بالا می روم و دوباره سیاهی ها را می بینم......

فقط مجاز بکار بردما! :)
فکر کنم قشنگ شد B-)
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

هم اکنون نشسته ام پشت میزم و مینویسم
می نویسم از امروز شاید هم از فردایی خاکستری
ولی می نویسم، می دانم که می نویسم
شاید از تو، شاید از خدا و شاید هم از خودم
دستهایم حرکت میکنند و قلبم می گوید
می گوید که بنویس، بنویس از عشق شاید هم از نفرت
و من می نویسم
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

افسارش که شل میشود ، به اصطکاک پوزخند میزند ، و میتازد.


انگار این عینک سیاه ، اجازه اش نمیدهد ، زردی این همه تب بر او بتابد !

انگار همیشه پوزخند میزند.

+خیلی پوزخند میزند.

همین گنگ شدن ، فلج میکند ، انگشت آدم را.



تازگیها انگشتانم ، کرخت شده اند . حرف هام نیز.
دیگر اشکمان سرازیر نمیشود ، از مرور حرف هایمان.

ما عوض شدیم. عوضی حتی.
 

*M.M*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
781
امتیاز
4,463
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

بخونید ممنون میشم :D

دختر کبریت فروش دیگه حوصله فروختن کبریت را نداشت.

دیگه به فکر پدرش وهیچکس نبود.

از صبح تا شب بیرون بود؛دیگه لباسای کهنه نمی پوشید.

دیگه اون دختر صاف و صادق نبود تغییر کرده بود.

همه چیرو تغییر داده بود.اسمشو لیندا گذاشته بود.

دیگه شبا واسه اینکه بقیه ازش یک بسته کبریت بخرن التماس نمیکرد.

موهاش به هم ریخته نبود .وقتی میرفت بیرون لباسای خیلی شیک و مرتب میپوشید و موهاش همیشه های لایت بود.

درآمد خودشو هم از همین راه بدست میاورد!

کبری یکی از دوستای صمیمی لیندا بود و یک تصمیم بزرگ گرفت.دوست داشت به آمریکا بره و به لیندا پیشنهاد داد تا باهاش بیاد اما لیندا قبول نکرد.بالاخره کبری کاری را که میخواست

انجام داد؛تو آمریکا با شاهزاده خوشبخت آشنا شد و باهاش ازدواج کرد.

بعد از دوسال زندگی اونا از هم طلاق گرفتند ؛کبری شاهزاده را ول کردو با یکی دیگه دوست شد و شاهزاده هم از دوری کبری دق کرد و مرد؛بعد مرگش هم به وسیله یک پرستو کار

خیری را شروع کرد که باعث شد نیست و نابود بشه اما یادش همچنان باقی بمونه!

کبری یک تصمیم بزرگ دیگه گرفت؛ ایندفعه میخواست به اروپا سفر کنه. با خودش گفت :خب این پسری را هم که الان باهاش دوستم ول میکنم بعد خودم با خیال راحت به اروپا میرم!

همین کار را هم کرد و وقتش بود که خودشو برای رفتن به اروپا آماده کنه و دست به کار شد و واسه گرفتن بلیط اقدام کرد!چون که علاقه زیادی به قطار داشت یک بلیط قطار تهیه کرد و

سوار قطار شد؛

توی قطار بلیطشو که نگاه کرد دید بلیط را اشتباهی بهش دادن و بلیط مال سفر به ایرانه!!!

بعد از بررسی و تحقیق فراوان مشخص شد که اون فردی که به کبری بلیط اشتباهی فروخته ،همون چوپان دروغگوی خودمون بوده که گوسفنداشو فروخته و به آمریکا اومده و تغییر شغل

داده!!

با این حال چون که چوپان دروغگو از کشور خودش بوده،اونو بخشید و بیخیالش شد.

وقتی که سوار قطار شد خوابش گرفت و تصمیم گرفت که برای مدت کوتاهی بخوابد.در حینی که کبری خوابیده بود، اتفاقاتی رخ داد!!

کوه ریزش کرده بود و قطار هم به محل حادثه نزدیک و نزدیک تر میشد اما خبری از ریز علی نبود!

راننده قطار با دیدن کوه ریزش کرده ترمز را کشید و چون ترمز ای بی اس بود،خوشبختانه قطار بدون برخورد به سنگ ها ایستاد و خسارتی به وجود نیامد.

راننده نفس عمیقی کشید ؛ وقتی به بیرون نگاه کرد ،دید ریزعلی بدو بدو میکند و یک چراغ قوه هم در دستشه.

وقتی ریزعلی رسید، راننده قطار گفت: چند بار بهت گفتم که شبا زود بخواب تا ساعت 3 صبح زود تر بیای سر کار و داستانو خراب نکنی؟!

ریز علی گفت:من واقعا از شما عذر خواهی میکنم، با حسین فهمیده داشتیم فوتبال نگا میکردیم به ساعت توجه نکردم!!

راننده قطار گفت:حالا اشکال نداره، برو به حسین بگو بیاد راهو باز کنه!!

ریز علی بعد از پنج دقیقه برگشت؛آقای حسین فهمیده هم باهاش بود که با خودش تعداد زیادی نارنجک آورده بود!

یکی،دوتا از نارنجک ها را انداخت جایی که کوه ریزش کرده بود اما دید فایده ای ندارد پس تصمیم گرفت همه نارنجک ها را بندازد.

وقتی که همه ی نارنجک ها را انداخت علاوه بر اینکه راه باز نشد کل کوه ریزش کرد و قطار در داخل سنگ ها پنهان شد.


در این لحظه همسر ریز علی میخواست با تلفن به حسن امید زاده(معلم فداکار)زنگ بزنه!اما تلفن قطع بود پس گوشی خودشو که همراه اول بود را برداشت و با کمال تعجب دید که

آنتنش پره و در اینجا بود که به این نتیجه رسید که هیچکس تنها نیست... :))

وقتی که به حسن زنگ زد گفت:زود بیا حسن،بدبخ شدیم حسن،یواش بیا حسن،راه ها خرابه حسن،خطرناکه حسن!!

آقای امید زاده هم اول از همه پیش یکی از فرماندهان بهرام گور رفت و از اون خواست تا جای دختری را که هر روز یک گاو بزرگ را 60 پله بالا و پایین میبرد را نشان دهد.

بعد از پیدا کردن اون دختر دونفری به محل حادثه میروندو همه مسافران قطار را نجات میدهند و آن ها را به شهر میبرند!!

کبری اونجا خدارا شکر میکند و برای اولین بار دورکعت نماز میخواند؛کبری دلش واسه ایران ،واسه برادرش پتروس و برای همه تنگ شده بود.پس میره تا یک بلیط هواپیما برای رفتن به ایران

تهیه کنه.اول از همه بررسی می کنه ببینه اون فرد چوپان دروغ گو هست یا نه؟!

اما به طور کاملا اتفاقی متوجه میشه که مسئول فروش بلیط حسنی پسر خالشه!

در کمال ناباوری باهم احوال پرسی میکنند !!اما چون که کبری وقت زیادی نداشته زیاد اونجا نمیمونه و به فرودگاه میره و سوار هواپیما میشه.خوشبختانه به سلامت به ایران رسید و توی

تهران یک آپارتمان خرید و توی یک سرکت به عنوان آبدارچی مشغول به کار شد.

یک روز پسر بچه ای به دم در خونه کبری اومدو ازش خواهش کرد که کبری یک شاخه گل بخره.

کبری یاد لیندا یا همون دختر کبریت فروش افتاد که چه سختی هایی تو زندگیش کشیده بود؛پس لباساشو پوشید و در رو باز کرد؛ وقتی پسر را دید احساس کرد که میشناستش و از

پسره خوشش اومدو اونو به فرزندیش قبول کرد !

اما این دفعه کبری یک تصمیم خیلی بزرگ تر از بقیه تصمیماش گرفت تصمیمی که زندگیشو تغییر داد؛اون تصمیم گرفت تا هیچ وقت کار زشت انجام نده و زندگی جدیدی را شروع کند و

همه خاطرات گذشته اش را فراموش کنه!اون توبه کرد و خدا هم اونو بخشید.کبری به خوشبختی رسید...
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نمی دونم 1 سال پیش بود یا 2سال شاید هم 3سال! شاید هم از روز اول وجودم می دونستم! می دونستم یه اسم وجود داره و من برای اون اسم به وجود اومدم! اوایل نمی دونستم جریان چیه! اول دیدمش، اول احساسش کردم. روز ها بود که رد میشد! و من روز به روز وابسته تر! وابسته به یک شخص شایدم فقط وایسته به یک اسم.
میگن هوا آروم آروم ابری میشه و بعد یکهو رعد فریاد میزنه! و نفرت فریاد زد!
الان مدت هاست از اون روزها میگذره و من هنوز وابستم! وابسته ی یه اسم! و شاید الان وابسته ی یک شخص!
چه زیبایی زود میگذره و زشتی تموم نشدنی
ولی الان نمیدونم شخص کجاست ولی می دونم هنوز یک اسم وجود داره و می دونم کجاست! در قلبم جایی فقط برای مهر، محبت و عشق!
هنوز زندگی تو جریانهولی من راکد وایستادم! می دونید چرا؟ چون اگه تو جریان باشم سیلاب حوادث حتی خاطراتمو از ذهنم میشوره! پس بهتره ساکن باشم و آروم... آروم .... آروم
شاید روزی بشه که اسمو داشته باشم و هم شخصو
 

سیزیف

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
757
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان
شهر
مشهد
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

همیشهـ حسرتـ چیزاییـ رومیخورمـ
کهـ وجودندارهـ
فکـ میکردمـ دیدنـ غروبـ خورشیدُ
آسمونـ چندرنگهـ غروبُـ درختایـ خیلیـ سبزاروممـ کنهـ
اماانگارهرروزچیزاییـ کهـ قبلا آروممـ میکردنـ وتنشامُـ ازبینـ میبردنـ
دیگهـ اثرنمیکننـ
انگارکهـ هرروزکهـ میگذرهـ یه جاهاییـ توذهنمـ نسبتـ بهشونـ مقاومـ میشهـ
درستـ مثلـ اونـ حشرهـ هاییـ کهـ نسبتـ بهـ حشرهـ کشامقاومـ میشدنـ
میگنـ بضیـ وقتا دونستنـ بضیـ چیزا به حالتـ فرقیـ ندارهـ
حالا کهـ فکـ میکنمـ میبینمـ اینمـ مثـ
اوناسـ ولیـ حداقلـ فهمیدمـ وجهـ شباهتمـ باحشراتـ چیه که هردفهـ محکوم به تشبیه بهشونـ میشمـ
 

SHINE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
313
امتیاز
878
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
تهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

یادته چند وقت پیش یه جایی نوشته بودی:

از همان ابتدا دروغ گفتند! مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟! پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست! از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!... اصلا این "او" را که بازی داد؟!... که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"! می بینی قصه ی عشقمان را

اما کاش میدونستی هیچ وقت تقصیر اون نیست که من و تو جدا می شیم
خیلی وقت ها اون وجود نداره و من وتو می سازیمش که مثل همیشه تقصیرامونو گردن یه بدبختی بندازیم به هیچ وجه تقصیر اون نیست که من و تو جدا می شه
یا تقصیر منه که تو رو دوست ندارم یا تقصیر تو که منو دوست نداریم یا تقصیر هردومون که خیلی همدیگرو دوست داریم شاید تجربه نکردی نمیدونی اما خوب معنی این کلمات رو می فهمم چون چند بار تجربشون کردم و همیشه بعد جدایی قلب من تنها و شکسته و غمگین و زخم خورده یه گوشه افتاده بود چون تو همیشه له کردی اون رو
وای!!!!!!!
چه قدر اون بدبخته که قربانی ما میشه

_______________________
خرداد نوشتم اين ها رو
 

SHINE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
313
امتیاز
878
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
تهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نميدونم از کجا بايد شروع کنم اما ميدونم چي ميخوام بنويسم
اه باز غر زدن هاي مامان شروع شد ! برو درستو بخون 2 ساعت سريال نگاه ميکردي و بقيه اش هم برنامه ديدي الانم که داري با سبهر بحث ميکني
من چرا بايد درس بخونم ؟
من مگه چند سال زنده ميمونم؟واقعا يه علامت سوال بزرگ شده برام
ميدوني چيه اصلا مامان من همينه که هست هيچ وقت عوض نميشم من چون که نميخوام عوض شم يا به عبارتي ديگر حقيقت تلخه آره همينه که هست
من چند سال جوون ميمونم مگه؟زندگي چقدره مگه؟ تازه همين جنتيش هم درسته زنده اس اما دوران جوونيش هم اندازه بقيه بوده
منم نميخوام به طبع ديگران عوض شم شماها خودتونو تغيير بدين اين جهان جهان تغييره نه تقدير.اگه خودمونو تغيير نديم به زودي متوجه ميشيم متعلق به گذشته هستيم
نميخوام بمونم وبير شم و اونوقت بفهمم چقدر مهربوني نکردم و صندوقچه دلم بربر هست و شروع کنم به مهربوني کردن و بقيه فکر کنن برا اينه که بهشون احتياج دارم(مضمونش براي يکي از متن هاي دکتر علي شريعتي هس)مي خوام بچگي کنم ديوونه بازي دربيارم حتي اگه بقيه بگن ديوونه اس اگه بگن هم واسه حسوديشون هست چون بلد نيستن اين چيزهارو بروز بدن
چقدر مي خوايم خودمونو محدود کنيم؟!تا وقتي که بفهميم توي دنياي بر از محدوديت زندوني شديم؟؟؟ تا وقتي که ديگران هم محدود کنيم؟

يه روز يه جا خوندم :وقتي بچه بودم ميخواستم دنيا رو تغيير بدم و وقتي جوان بودم ميخواستم کشورمو تغيير بدم و وقتي ميانسال شدم خواستم خانواده ام رو تغيير بدم و وقتي بير شدم فهميدم بايد از خودم شروع کنم
يادم نيست از کي هست اما مطمئنم انسان بزرگي بوده که اين رو فهميده
خرما خورده منع خرما نميکنه بايد خودمون يادبگيريم يه سري کارها رو انجام بديم و يه سري رو نه انکار نميکنم منم خطا زياد انجام داده اما سعي کنيم اون ها رو تکرار نکنيم بعد بيايم و به بقيه بگيم اون کار هارو انجام ندن به دوستامون و اطرافيانمون توهين نکنيم براي عقيده هاشون احترام قائل شيم کسي رو خطاکار ندونيم اگه بخوايم اينطوري نگاه کنيم هممون کلي گناهکاريم
يکم با هم ضاف تر باشيم با هم صادق تر باشيم دورويي رو کنار بزاريم
چي نصيبمون ميشه خودمون رو جلوي ديگران بزرگ جلوه بديم؟؟؟
حقيقت يه چيزه و دير يا زود آشکار ميشه بيايم خودمون اون رو به ديگران بگيم تا اينکه بفهمن .به نظرات ديگران احترام بزاريم
اين همه به حرفمون استناد نکنيم و سعي نکنيم همه قبولش کنن:
کلام حقيقت عاري از آراستگي و کلام آراسته عاري از حقيقت است
خردمندان نيازي نميبينند تا منظورشان را اثبات کنندآنان که سعي در اثبات نظراتشان دارند از خرد بويي نبرده اند



ديشب دلم گرفته بود اينارو نوشته ام آروم شده ام منظورم هم هيچ شخص خاصي نيس
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

از تمامی خاطراتم این خاطره از همه واضح تره. کلا همه ی خاطراتی که با پدرم موقع بازی شطرنج داشتم رو فراموش نمی کنم! زمان هایی که پدرم در مورد هر موضوعی با من صحبت می کرد و من رو آموزش می داد!
کاملا اون روز رو به یاد دارم! یه فیلم رومانتیک دیده بودیم و شبش با پدرم شطرنج بازی می کردم که من از پدرم پرسیدم: بابا عشق چیه؟
پدرم جواب داد: یعنی یه نفر رو خیلی دوست داشتن
من:خوب چه فرقی داره!؟! می تونیم بگیم خیلی دوست دارم
پدرم در اون لحظه به چشم های من خیره شد، نگاهی به من کرد که هیچوقت از یادم نمیره!
بعدش گفت: امیدوارم هیچ وقت نفهمی معنیش چیه و فرقش با دوست داشتن چیه ولی می دونم که این امیدم به باد میره!
بعد از سه حرکت مات شدم و بعدش گفت: عشق همینه تو سه حرکت مات!
.
.
.
الان بعد از سالها میفهمم پدرم برای چی امیدوار بود که عاشق نشم!
 

الهه ن

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,082
امتیاز
33,185
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مياندوآب
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

به نام او...
تو از دست داده ای،هر آنچه که می خواستی
وگذر زمان چه سریع است.تو در خیال خود به دنبال اهدافت هستی و زمان بی خیال تو می گذرد.
تو وا می مانی و ثانیه ها از عمرت کاسته می شود.
بر می خیزی.نیت کرده ای به هدفت جامه عمل بپوشانی ولی همچنان تخیل تو را می برد.
و تو زمانی که از اسب تندرو خیال پیاده می شوی، چیزی جز ثانیه های سپری شده نمی بینی و حال شاید این چنین ثانیه ها به ساعت ها تبدیل شوند و تو به کلی همه شان را از دست داده ای.
و شاید تخیل و اهداف خیالی، زمانی از تو دست بردارند که اجل تو را خواسته است ولی تو هیچ نمی دانسته ای.
و همچون کسی که در بیابان بی انتها می رود، تو در خیال خود قدم های زندگیت را برداشته ای.
اجل نیز به قدری نامهربان است که به تو اجازه نمی دهد که به بازپَسَت نگاه کنی.ببینی که چه بوده ای و چه می خواسته ای و چه شدی.
شاید در این میان،دستت را از خدا هم گرفته ای.
و تو زمانی آگاهی می یابی که می دانی ریسمان عمرت در حال پارگی است.
در این میان شاید اگر کسی با ضربه ای آرام به تو، تخیلت را می ریخت، قدری از عمر اتلاف شده ی خود را در واقعیت سپری می کردی و یا شاید لبخندی در واقعیت داشتی.
ولی تخیلات تو را ،از هر آنچه که دنبال می کردی وا گذاشت و تو این چنین اهداف طولانیت را از دست دادی.
حیف تو انسان.
 

S@hba

کاربر فعال
ارسال‌ها
22
امتیاز
44
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
مدال المپیاد
طلای المپیاد ادبی (دوره 26)
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

اینم یه داستان از من..امیدوارم خوشتون بیاد :


ساعت 10 صبح بود. یه دوش گرفته بود و داشت موهاشو خشک می کرد که دید صدای در میاد. با عجله رفت در و باز کرد و یه پاکت نامه از پستچی گرفت.
همینطور که داشت میرفت توی خونه ادرس رو هم نیگاه می کرد. از طرف نازنین بود. 3 روزی می شد که رفته بود شیراز و دلیلش رو هم نگفته بود. خیلی دل تنگش بود و وقتی فهمید نامه از طرف اونه داشت از خوشحالی بال در می اورد.
نشست روی مبل و سریع پاکت نامه رو پاره کرد. نمیدونست چرا ولی به محض این که چشمش به خط قشنگش خورد حس بدی بهش دست داد.استرس داشت!
شروع کرد به خوندن :
نیما ی عزیزم...
الان 3 روز می شه که تورو ندیدم , میدونم رفتنم عجله ای بود و حتی دلیلش رو نگفتم اما ...
دیدم دیگه وقتش رسیده تا یه سری کار های نیمه تموم رو تموم کنم. یادته همیشه پیشم از "ارزو" میگفتی؟ یادته همیشه از من میخواستی تا پیغامت رو بهش برسونم. یادته بهت میگفتم دوستت نداره ولی تو حرف گوشم نمیکردی... میگفتی بعد از اون مدت با هم بودن مگه میشه که هیچ حسی نسبت به من نداشته باشه. یادته؟؟ من که خوب یادمه.
یادمه چه جوری پیغامت رو بهش می رسوندم...
یادته هر موقع دلت میگرفت سر رو شونم میگذاشتی و اشک میریختی؟
اون روزی که از فریبا و چشاش گفتی یادته؟ بعد از اون مدت که ارزو رو فراموش کردی فریبا اومد و دلت رو با خودش برد.
یادته چه جوری یواشکی ازم میخواستی که برای شما دو تا یه قرار ملاقات جور کنم؟ وقتی میگفتی از طرفت بهش بگم که اندازه ی ستاره های اسمون دوسش داری...
تو یادته, من یادمه....
اما...
اما یه چیزایی بود که فقط من حسشون می کردم. یه چیزایی بود که فقط من یادمه...
هر دفعه که خواستم بهت بگم نتونستم...یعنی میدونی؟ نشد.
هر چی ازم میخواستی با تمام وجودم انجام میدادم. چون دوست داشتم. چون عاشقت بودم. عاشق خنده هات. عاشقه اون چشمات که نمیخواستم هیچ وقت بارونی بشن.وقتی باهام حرف میزدی دیگه فقط صدای تو بود که تو گوشم می پیچید.
نمیدونی وقتی ناراحت بودی چه حالی بهم دست میداد....وقتی با وجود اون همه حسی که نسبت به تو داشتم چون میدونستم دلت یکی دیگه رو میخواد صداشو در نیاوردم...نمیدونی چه قدر سخته یکی رو با تمام وجودت دوسش داشته باشی اما نتونی بگی...چرا؟ چون اون عاشق یه نفر دیگست. نمیدونی چه قدر زجر اوره که مجبور بشی اون همه پیغام عاشقونه رو از طرف کسی که دوسش داره واسه معشوقش بفرستی. نمی دونی چه قدر عذابم میداد اون شبایی که یه ریز گریه میکردم اما نمیتونستم داد بزنم, نمیتونستم به کسی چیزی بگم , باید همه چیز رو تحمل میکردم , خرد میشدم. اما دیدن خوشبختیت واسم یه دنیا می ارزید!
چیزی نگفتم فقط به خاطر خودت. چون نمیخواستم سر دو راهی گیر کنی!
هیچ وقت نمیخواستم با گفتن چیزی که همیشه ته دلم بود رابطه ی جدید تو با فریبا رو به هم بزنم.
از ته دل برات خوشحالم. بهترین لحظه های عمرم بود وقتی که می دیدم چه قدر خوشحالی.
وقتی می دیدم به اون چیزی که خواستی رسیدی...با این که نمیدونستی حسمو , با این که میدونستم هیچ حسی به من نداری بازم با تمام وجودم دوست داشتم.
و هر کاری برات کردم به خاطر عشقی بود که هیچ وقت به سر انجام نرسید. از دستم عصبانی نباش چون هر کاری کردم به خاطر دیدن یه لحظه از اون لبخند زیبات بود...
نمیدونی هر ثانیه که زل میزدم به چشات چه جوری قلبم میتپید. همش میخواستم داد بزنم دوست دارم اما نمیخواستم با این کارم همه چیز رو به هم بریزم.
نمیدونم که کار درستی کردم یا نه ولی بدون که—

یه دفعه گوشی موبایلش زنگ زد. وقتی اسم نازنین رو دید همه ی نگرانی ها و غصه هایی که پیدا کرده بود بر طرف شد.
گوشی رو برداشت:
_ الو سلا- .......................چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دستاش یخ کرد...عرق کرده بود.!
دست و پاش شل شدن. گوشی از دستش افتاد و مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن. هیچ کس نفهمید اون لحظه چه حالی داشت. زار زار گریه میکرد و فقط اسم نازنین رو صدا می زد. رفت سراغ نامه خواست پارش کنه ولی دلش نیومد. کاغذ بوی نازنین رو میداد. با چشای اشک الودش یک بار دیگه نامه رو نگاه کرد و متوجه شد چند خط اخر رو نخونده. از پشت هاله ای از اشک ادامه داد به خوندن :
ولی بدون که همیشه عاشقت بودم و خواهم بود . عشق من نسبت به تو یه عشق پاک بود که هیچ وقت متوجهش نشدی. شاید دیگه واسه همه چیز دیر شده باشه. این عشق تا لحظه ی مرگ همراه من خواهد بود عزیزم. شاید حالا که داری این نامه رو می خونی دیگه خیلی ازت فاصله گرفته باشم. اما بدون تا اخرین لحظه و تا اخرین قطره ی خونم تو رو جلوی چشام می دیدم. خیلی دوست دارم. منو ببخش.
به اخر نامه رسیده بود ... کاغذ خیس شده بود و دیگه هیچی دسته خودش نبود...
کاش نازنین میفهمید همه ی دنیاش , همه ی دل خوشیاش اون بود.
کاش...

{ این رو بدونید که همیشه توی این دنیای بزرگ چشم های یه نفر منتظر دیدن چشم های شماست..پس با بارونی کردنشون اسمون چشمای اون رو هم ابری نکنین}
 
بالا