نوشته های آزاد

khamoosh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
262
امتیاز
306
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد1
شهر
مش‍‌‌هَد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

درود.حوصلم از درس خوندن سر رفت.اومدم داستان بنويسم.شايدم زندگينامه... لطف كنيد اشكالاتشو بهم بگيد.اگر هم خوب بود كه بگيد تا يه موضوع واسش باز كنم و ادامشو بنويسم.
"هنوز تازه داشتم بهش دل ميبستم.چند بار رفته بودم بازار تا واسش هديه بخرم.ميخواستم با هديه اي كه بهش ميدم بهش بفهمونم چقدر دوستش دارم.فكرش رو هم نميكردم قرار باشه دلم رو اينطوري لگدمال كنه.آخه شب قبلش با يه آي دي ناشناس منو اد كرده بود و بعد از اينكه شناختمش كلي حرفاي عاشقانه زده بود...!

ساعتاي حدود ٣بعد از ظهر تو ياهو آن شدم.بهش پي ام دادم اما جواب نداد.فكر كردم مثل هميشه كه در انتظار آن شدن من پاي لبتابش خوابش ميبرد همونطوري خوابش برده.خيلي انتظار نكشيدم و رفتم.اون شب ديكه نشد باهاش چت كنم...
فرداش تو مدرسه هي ميخواستم اس ام اس بزنم اما غرورم نميذاشت.ديگه داشتم به خودم ميتوپيدم كه تو اين دنيا فقط يه ساينا رو دارم.اگه اون رو هم از دست بدم ديكه زندگيم بي معني ميشه...
همون حول و هوش ساعت ٣ بعد از ظهر ،مملو از هيجان و دلتنگي بهش پي ام دادم،اما بازم جواب نداد.شروع كردم بهش فكر كردن.اينقدر فكر كردم تا به يه نتيجه ي منطقي رسيدم و اونم اين كه اون هيج جوره منو دوست نداره و فقط لاف عاشقي ميزنه.دوباره رفتم تو ياهو و بهش بي ام دادم.اينبار جواب داد.اما طوري كه نگاهم محو صفحه مانيتور شد!كاش هركز جواب نميداد...
-چكار داري؟
-هيجي.ميخوام احوالتو ببرسم.
-ديگه با من حرف نزن!
تمام قدرتمو جمع كردم تا هيجي بهش نكم و خيلي خونسرد آخرين حرفشو بيجواب بذارم.ميخواست با طرز حرف زدنش منو خوردم كنه.چراشو نميدونم!اشك تو چشمام جمع شده بود.دوست داشتم آسمونو رو سرش خراب ميكردم اما فكر كردم كه اگه با تحقير من آروم ميشه بذار آروم شه.چند دقيقه اي كه از چتمون كذشت اسمايليش از‎:-‏< به دو نقطه دي تبديل شد.ديكه از حد تحمل من خارج شده بود.از خونه زدم بيرون.تو اون سرماي استخون سوز سيگارمو روشن كردمو شروع كردم به زمين و زمان فحش دادن.يه كيك و آبميوه خوردم تا بوي بد دهنم بره و بركشتم خونه و يك راست رفتم تو ياهو مسنجر.هنوز دو نقطه دي زير اسمش عذابم ميداد. ‏خواستم جواب تحقيرشو بدم اما بازم خودمو كنترل كردم و منم اسمايلي لبخند كذاشتم.لبخندي كه براي من از زهر تلخ تر بود‎...
بالاخره بغضم تركيد.با فكر اين كه چقدر از رفتن من خوشحال شده كلي گريه كردم.يك سيگار ديگه روشن كردم..."
سپاس فراوان
سجاد
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

یه روز شروع شد...فقط امیدوارم روزی هم برای تمامش کنار گذاشته باشه خدا...
ادعای پاکی میکنه...ادعای اینکه مسلمان است...ادعای اینکه دل کسی را نمیشکند...بنده پاک خداست...
نمیخوام ادعایش رو خراب کنم...اما واقعا دل کسی را نشکسته است؟...گفتم شکستن دل کسی؟...
پسری را میشناسم که مخ است...در یک کلام برایش میتوانم بگویم نابغه است...نبوغش را صرف چه کرد؟...دختری...شاید بالاتر از آن...صرف انسانی کرد نببوغش را...آینده ی درخشانش را...میتوانست فیلسوف شود...فیلسفو قرن...میتواست ریاضیدان شود و مشهور...جامعه شناس شود و نامش را در تاریخ ثبت کند...روانپزشک شود و علم را زیر و رو کند و در عین حال پولدار باشد...حال کند...
اما او چه را انتخاب کرد؟...
حسرت عشق را...کاش خداقل عشق را به دست میاورد...خیر...از عشق حسرتش به او رسید...
و بدتر از آن...از وقتی عشق را دید...نه...از وقتی حسرت عشق را مزه مزه کرد دیگر شهرت و ثروت و نبوغ و لذت برایش معنا نداشتند...چیز دیگری را نمیتوانست ببیند...آری...در این راه برگشتی نبود...
و پسر آنگاه که قهمید دخترک نمیخواهد او را دوست بدارد...به نظرش رسید بودنش نیز برای دختر آزار است...
پس رفت...همین...فقط رفت...تا شاید دختر ناراحت نباشد...
آری...پسر از لذت عشق گذشت تا معشوق راحت باشد...
و حال دختری مانده و حسرت...که چرا خود را گول زد؟...چرا چشم خود را بست به روی عشقی که به پسر داشت...این حسرت با او ماند...
اما زندگی همچنان زیباست...
کفتر پس از مرگ پسرک نیز زیبا میخواند...
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

می خواهم گریه کنم! اشک هایم می ریزند روی پهنای آسمان! آسمان دلتنگی! دلتنگی های خودم، دلتنگی های دلم و دلتنگی های چشمهایم...
چشمهایم... چشمهایم... چشمهایم میبینند زمانی که موی تو رو بوییدم، زمانی که تکیه گاهت شدم و زمانی که زمین خوردم
از تو گلایه دارم ای زمین! مگر من و تو از یک جنس نیستیم؟ مگر او از جنس تو نیست؟ پس چرا بین ما دیواری از جنس جدایی ها ساختی، از جنس درد، از جنس نفرت، از جنس...
حالا می فهمم که چرا فرهاد مرد و چرا مجنون برآشفت! اینک می فهمم که چرا گل سرخ، سرخ است!
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

زندگی در طعم نگاهش بود...مرا چه حاصل؟...
خفتن در عطر 3دایش بود...مگر حس شد؟...
آری...او جواهری بود که نیاز به دیده شدن داشت...
و من؟...من کلاغی بودم به دنبال زیبایی...افسوس...
افسوس که او کلاغ بودنم را دید نه زیباپرستی ام را...
و بالاتر از آن...فسوس که زیباطلبی کلاغ رو عاشقانه دوست داشت...
اما...
اما غرورش را بیشتر ارج نهاد...
و حال باید بگرید...به حال همان غرور...
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

می خواهم بروم به سوی مرزها! مرزهایی که مرزبانش را خدا انتخاب کرده باشد! خدایی که آن بالاهاست! آتشی میخواهم روشن کنم از جنس نور، از جنس آسمان، از جنس خدا! تا دنیایی بسازم مانند بهشت! که بهشت همین نزدیکیهاست!
می خواهم بروم به آن سوی نگاه! نگاهی که مرا عاشق کرد، عاشقی بی چون و چرا که حلقه به دوش زلف زیبای اوست!
می گویند عشق آخرین خلقت خداست قبل از انسان! می گویند خدا این گوهر را برای قدرت و بلندآوایی آفرید! و آن را به انسان داد!
ولی نمی دانم آیا راست است یا دروغ؟ که چرا این گوهر مرا از عرش به اعماق دره های خورشید زد! نمیدانم...
می خواهم بروم! بروم به پیش خدا که سوالهایم را بپرسم! شاید بتوانم بفهمم آیا من انسانم!!
 

fa.z

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
544
امتیاز
1,467
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
كرمان
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
ژنتیک
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دلم لك زده است براى وقتى كه قلبم هزاران تن نبود... شايد چند كيلوگرم مايع روان كه قلقلكم مى داد و مرا مى خنداند... و نه از جامد هاى سنگينى كه قلبم را به زير مى كشند خبرى بود و نه از سرب داغ... و درد هميشه يك واژه ى تعريف نشده بود در فرهنگ لغت ذهن كوچكم... و دل من واقعا لك زده است... شايد بيش از حد رسيده است...
 

SHINE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
313
امتیاز
878
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
تهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

جالبی زندگیمون اینه همه میدونیم تقصیر خودمونه
همه میدونم اعصاب نداریم
همه میدونیم نیاز به تغییر هست
اما هممون منتظریم یکی دیگه شروع کنه
نکنه خیلی دیر شه که از دست هیج کی کاری بر نیاد؟؟؟؟؟
نگرانم.....
دنیامونو خودمون با قوانین سخت میکنیم!
آخه چرا؟؟؟؟؟
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

زندگی...میایم...شاید بروم...اما میبینم؟...تنفس میکنم...شاید تولید مثل کنم...شاید حرکتی داشته باشم...اما آیا رشد از ویژگی های حیات نیست؟...
من زنده ام؟...باید چه رویی بگویم؟...آری...زنده ام اما زندگی نمیکنم...
تولید مثل اما دریغ از ذره ای عشق...نیاز هست اما ای کاش صاحب نیازی نیز بود...مردی که فقط بلده ببینه و ضبط کنه در حافظه...این است زندگی کردن؟...
مردی که داد زد از ظلم...مردی که به صدا درآمد از مرگ...
مردی که نخواست زندگی محدود را...

برای این مرد چه راهیست جز حتی زنده نبودن؟؟؟
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

عاشق شدم تا از این قفس های تنگ دنیایی خود را نجات دهم ...
عاشق شدم تا پرواز را جور دیگر لمس کنم ...
عاشق شدم ولی
خبری از پرواز نبود قفسی بود بر بال های در زنجیر شده ام ...
اما باز هم قفسی که بوی تو را میدهد
ارزشی به وسعت آسمان ها برایم دارد ...
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,381
امتیاز
4,203
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نهاد قلبِ برد
اِذار و کراوات شده است خوراک هزاران مرد
نگاهی پر از محنت و سر درد
از فاصله ی حاصل ، حوصله و شرط
قصه ی زغالِ بلال و ترازو و آدامس کودکان فرد
حکایت تافت و لاک و پیتاژ و دربند
مرام شده است قلیان نقش قاجار و سیگار باریک و بلند
مانتو های کوتاه ، شال های خوشرنگ ،ابروی باریک و تنگاتنگ
ثروت شده زر و ویلا و شاسی بلند
آری این هاست نشانه ی پیشرفت و فرهنگ؟!

نیرمان.
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

سرشار از قلب...لبریز از عقل...اندکی جبر...شاید مرگ...اما آیا حق؟...
"وقع"را یافتیم...دانستیم چه به وقوع پیوست...
که چه؟...
مردی کافر...با روسری منطق...با پالتوی ماده...با شلوار لذت...
حال این مرد...تاکنون زانو نزده است در برابری...تاکنون از خود کبیرتر نیافته...
و در این میان دختری که حساب شب و روزش احکام است و حکم نجاست...
چگونه مرد آنگه که دختر را میبیند غرق او میشود...آری...گفتم غرق...
او حتی دختر را ندید...یعنی کور بود؟...خیر...یعنی در دختر 3رفا خدا را ندید؟...آن نیاز همیشگیش را؟...خیر...
پس چیست؟...مرد را چه شده است؟...چرا لباس کفر ز تن درآورده است؟...
مردی که افتخارش بود...جار میزد خدا را کشتم...مردی که در خیالش نبود جز واقعیت...
اما حال...
حال دختر...دختر نیز عاشق شد...

و ای کاش میدانست خدا عشق است... :(

انسان
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

میگریم! میگفتند که این اشک ها آه های دل هستند که از چشمان بیرون میاید! میگویند این ها مروارید هایی هستن که خدا به انسان شکسته دل می دهد! ولی من امروزه دریافتم که هیچ یک از این ها نیست، بلکه اشک ها همان کلماتی است که معشوق در آخرین جمله ها گفت! همان جمله ای که همه میشناسند! جمله ی معروف.
" برو ، خواهش میکنم برو "
در همین برو نیز ما میگوییم ای اشک های من بروید و جان مرا با خود بشویید و بروید تا دیگر نبینم آن چشم های زیبا را!
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,381
امتیاز
4,203
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

من و غمِ سکوتُ پاره ی تن
بر این لنگ بودن و خشم و تفنگ
تو باش همانی که بخواهند ز تو
مستی ز شراب غرق و جمال و شرب و شنوب
منم نئشه ی یک دم پرواز طلوعی بی غروب
بفکر که ما چه بودیم ای أخی؟
بسی مشت ها به دیواری یخی؟!
سرم سرد و تنم داغ روحی سر به راه
درونم اشک..برونم خون...دلیلش چیست؟ جنون؟
ببافیدم اذاری از جنس طلا
نپوشید آن چه دادم کس از قوم فنا
آنچه بگفتم نشنود کسی از کشتی کُشتی کشت جهان
آنچه دادم نگرفت دگری تا که دهد بر دادگری که کند عدل و دادگری
دنیایی گل آلود و غریب و باتلاقی
دلانی سرد و کور و چرکین ،بی صفا و جاودانی
 

raman

Hatter
ارسال‌ها
253
امتیاز
2,846
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

یک نفر؟

از این آدم هایی ـه که تو چشمات نیگا می کنه که:"جدی میگی؟"،بعد رو به دیوار رو به رو ادامه میده که "می دونی چیه..."حالا دیوار رو به رو نه،انگشت هاش؛انگشت هاش نه،جامدادی ِ دوستش. نمی دونم کس ِ دیگه ای م اینجوری هس یا نه.فقط چون به نظرم خصوصیت خارق العاده ای نبود گفتم از این آدم هایی که...وگرنه می گفتم فلانی آدمی ِ که...و شک نمی کردم به اینکه نکنه این یکی م مثِ بقیه س.

***

از این آدم هایی ـه که تو چشمات نیگا می کنه که:"جدی میگی؟"،بعد رو به دیوار رو به رو ادامه میده که "می دونی چیه..."حالا دیوار رو به رو نه،انگشت هاش؛انگشت هاش نه،جامدادی ِ دوستش. و تو مجبوری دیوار ُ جامدادی که هیچی،به همه شکلی درآری خودتُ که مخاطبش باشی همچنان.

***

از این آدم هایی ـه که تو چشمات نیگا می کنه که:"جدی میگی؟"،بعد رو به دیوار رو به رو ادامه میده که "می دونی چیه..."حالا دیوار رو به رو نه،انگشت هاش؛انگشت هاش نه،جامدادی ِ دوستش.به هر حال حرفاشُ پرت نمی کنه تو صورتت.همین جور که به همه چی زل می زنه کلمات از دهانش می ریزن بیرون و مختاری کلماتشُ را برداری از روی زمین یا نه.
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

وقت هایی هست که"هستم"در"نیستت"گم میشود...امان از آن زمان
وقت هایی که دنیا پیش چشمم حقیر میشود...
آن هنگام که آسمانم ابری میشود...
و ماه شب چهاردهم از شرمت گلگون میشود...
آن زمان که مردی از درد مینالد...
3دای ناله را روزگار میرباید...
در آن وقت دختری باز زاده میشود...
ز اشک آن مرد مومن میشود...

در آن زمان من به یاد تو هستم...
ای کاش اشکی از چشمم آید تا شاید ایمانی باشد...
8->
 

MOTAHARE-G

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
304
امتیاز
2,293
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دیدمش حوالی دی ماه.او انگار نور بود.انگار به پختگی یک شعر عاشقانه می ماند.انگار هزار دریا را پشت چشمان مردانه اش پنهان کرده بود.نمی دانم!چیزی غریبانه تر از آن بود که بشود تصورش کرد یا حتی ...
ماه ها بود در تاریکی بودم.تاریکی محض.فراموش شده بودم در گوشه ای از دنیای ناشناخته ی خودم. تاریک تر از آن بود که بشود حتی نور را دید.اما نوری در دلم بی تاب بود.نور عشقی بی ثمر.که دلش می خواست بی گدار به دریای چشمان دور دست یک خاطره بزند، اما می گفتند دریا دوراست.در حوالی شهری که دلم می زیست آب غنیمتی بود که گاه به گاه مژده اش می رسید اما مژده ها مثل سراب می ماندند.و سراب چون دشنه ای که از قفا به قلبت فرو می شود.دشنه ای در تاریکی.تاریکی که من و قلبم را در خود فرو برده بود و نور به دریا می ماند.می گفتند راه دریا خیلی دور است.برای رسیدن به دریا باید هزار خاطره را پشت سر بگذاری.هزاران گریه را.گریه یعنی غم و غم یعنی ذهن ناتوانی که نمی تواند زیر بار آن همه خاطره تاب بیاورد و خود را به دستان بی رحم آلزایمر می سپارد.خاطره ها کم کم فراموش خواهند شد و دریا دور تر! می گویند راه دریا دور است اما حوالی دریا دنیا جور دیگریست.می گویند آن حوالی آسمان حس باران دارد.آسمان پر است از ابرهای سرگردان و دل انگیز و هیچ کس آن جا چتر ندارد...
را ه دریا دور است و دریا به نور می ماند.از دریا دور بودم و نور به رویایی دست نیافتنی می ماند.گیج خاطره های دور از دسترس.سردرگم از چهره ای محو که نه به خاطرم می آمد و نه از خاطرم می رفت.حوالی دی ماه بود. خوب یادم هست که آن روز ها نوید آمدن باران خوب در شهر پیچیده بود و دلم با این که خوب می دانست دوباره قرار است دروغ باشد و دروغ ،اما کاسه اش را محتاجانه تر از همیشه دستش گرفت و نشست زیر آسمانی که هیچ خبری از باران با خود نیاورده بود.
مرا به حوالی دریا بردند.مرا که عمود بودم بر محوری که درخت را معنی می کرد.مرا به حوالی دریا رساندند.هوای دریا من آشفته را آشفته تر می کرد.آن جا که آسمانش خاکستری بود و بوی نای تازه می آمد.صدای آب می آمد.تازه فهمیدم پشت دریا شهریست...
حوالی دی ماه بود و من خسته را به دریا رساندند اما دریا مثل نور می ماند و من درتاریکی مطلق بودم.نور بر من می بارید.اما من تاب دیدن نور را نداشتم مثل مرده ای که پس از هزاران سال از زیر خاک بیرونش بیاوری و جان تازه اش بخشی...
نور بر من می بارید و من تاب دیدن نور را نداشتم.دریا به رویایی بیش نمی ماند و نور به رویایی بیش.
ندیدمش .او را میان دلهره ی ناشناخته ی قلبم ،میان لرزش ناشکیبای دستانم گم کردم.ندیدمش. تنها می دانستم آتش سر تا پایم را گرفته است.سوختم.سر که برگرداندم تنها رفتنش را دیدم.دیدم که می رفت...
من از کنار خاطره هایم دوباره راه دریا را پیش خواهم گرفت.کاسه به دست دلم را به دوش می کشم تا مگر از دریا پیاله ای بنوشم .اما می گویند راه دریا دور است...
ای نور دوباره حوالی کدام ماه بر من خواهی بارید؟
می دانی؟
نور به دریا می ماند.تو به دریا می مانی.به صدای مرغان دریایی که در افق پدیدار می شوند ...
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

جیبهایم را میگردم... تند تند و سریع! آهان پیدایش کردم! کلیدم را می گویم! کلید جعبه ای کوچک در زیر تختم! گنجی کوچک ولی بزرگ!
فعلا کسی نیست. جعبه را در میاورم، قفلش را باز میکنم و محتویاتش رو بیرون می آورم تا دوباره یادی کنم از گذشته ام، از خاطراتم!
اولین چیزی که بیرون میاورم یک عکس است! عکسی از کسی که دوستش دارم، کسی که هنوز در یاد من مانده است و امیدوارم تا ابد در خاطرم بماند! بعدی یک سنگ است، یک سنگ به شکل تخم و به رنگ آن! آن نیز یاداور خاطراتی اسن که دست آخر منجر به آن شد که مانند او شوم! مثل یک سنگ محکم!
بعدی جاسویچی است با سه طرح، یکی به شکل یک کلید دیگری به شکل یک قفل و دیگری به شکل یک قلب که یاداور تفکراتیست که هنوز همراه من است!
طومار خاطراتم را نیز در می آورم! طوماری که در شرایط سخت کنار من بود تا نوازش دست های قلمم و باران بهاری چشمانم را ببیند و نگاشته شود تا بماند برای روزی که میخواهم!
و در آخر نامه ایست! نامه از بوی یاس های وحشی دره هایی در این این نزدیکی! به یاد خاطره ای خیلی دور ولی درون قلبم! نامه ای که هیچ گاه جرات فرستادنش را نکردم، نامه ای که شاید بهتر بود فرستاده می شد و یا به کام آتش میرفت!
نامه ای که دلم هنوز در گروی گیرنده ی آن است!
ناگهان یک صدا می آید! صدای ترمز ماشین است! سریع وسایل را درون جعبه می گزارم و درش را قفل میکنم و به زیر تختم می گزارم!
تا بماند! بماند برای آینده! آینده ای که در این نزدیکی است! ولی شاید دور از چشمانم
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

یادم نمی آید اولین بار کجا نگاهت به نگاهم گره خورد . از آن پس نه من ، من بودم و نه تو ، تو ... و من در رویاهایم همیشه به تو فکر میکردم و نمیدانستم که رویای رویاهایت هستم . بی صدا می آمدی و بی صدا می رفتی و من بی صدا و در سکوت نظاره گرت بودم و نمی دانستم دلیل سکوتت را . دلیلی که من بودم . ولی پایان یافت و بالاخره پایان یافت این ندانستن ها
و اکنون من می دانم و تو . راز نگفته در پس این مژگان خفته را ...
 

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دلم پر میکشد یه سوی آن روز هایی که پشت پنجره های تاریک خانه ام مینشستم و تو را نگاه میکردم! آن روز هایی که تمام ذکرم تو بودی همه ی وجودم نگاهت! ولی حیف! حیف که گذشت آن روز هایی که اینک دوباره آرزوی آن را دارم! اینک وقتی تو را می بینم تمام قلبم به سوی تو کشیده می شود ولی امان از این عقل، عقلی که دشمن عشق است و عاشقی!
هر بار به شوق تو می آیم ولی به فرمان عقل راهی دیگر برمیگزینم! چه کنم خداوندا! که در این دیار غریب شده ام و یاد و خاطره ام هم به تاریکی دیروزم شده! چه کنم رنگ فردا هم مانند دیروز خاکستری گشته! چه کنم....؟
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

من در این "منستان"چه میکنم؟...سالهاست غرق در"من"بوده ام...ذره ای از"او"ندیدم...حتی از"ما"شدن ترسیدم...ترسیدم که شاید"من"از یاد برود...
و حال چه کنم؟...مگر غیر از اینست هر رفتی بازگشتی دارد؟...یعنی نباید به راه تجربه میرفتم...
داستان دهقان فداکار به راستی برایم قشنگ بود...
اما این را به دهقان بگویید که دیگر نیازی به فداکاری نیست...چرا که نه قطار را سوختی هست و نه راننده اش را انگیزه ای برای راندن و نه حتی مسافر را بلیتی برای سوار شدن نیست...
آری...به راستی گمان بردم در زندگی تنها قطار من است که میراند...و ندانستم که برخی از مردم تنها میخواهند از طریق من"خط عوض کنند"...
افسوس...
افسوس حس عجیبیست...و عجیبتر از آن اینکه اگر برگردم به گذشته راهم را تغییر نمیدهم...
چرا؟...شاید چون افسوس را دوست میدارم...
 
بالا