khamoosh
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 262
- امتیاز
- 306
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد1
- شهر
- مشهَد
- دانشگاه
- علوم پزشکی مشهد
- رشته دانشگاه
- پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها
درود.حوصلم از درس خوندن سر رفت.اومدم داستان بنويسم.شايدم زندگينامه... لطف كنيد اشكالاتشو بهم بگيد.اگر هم خوب بود كه بگيد تا يه موضوع واسش باز كنم و ادامشو بنويسم.
"هنوز تازه داشتم بهش دل ميبستم.چند بار رفته بودم بازار تا واسش هديه بخرم.ميخواستم با هديه اي كه بهش ميدم بهش بفهمونم چقدر دوستش دارم.فكرش رو هم نميكردم قرار باشه دلم رو اينطوري لگدمال كنه.آخه شب قبلش با يه آي دي ناشناس منو اد كرده بود و بعد از اينكه شناختمش كلي حرفاي عاشقانه زده بود...!
ساعتاي حدود ٣بعد از ظهر تو ياهو آن شدم.بهش پي ام دادم اما جواب نداد.فكر كردم مثل هميشه كه در انتظار آن شدن من پاي لبتابش خوابش ميبرد همونطوري خوابش برده.خيلي انتظار نكشيدم و رفتم.اون شب ديكه نشد باهاش چت كنم...
فرداش تو مدرسه هي ميخواستم اس ام اس بزنم اما غرورم نميذاشت.ديگه داشتم به خودم ميتوپيدم كه تو اين دنيا فقط يه ساينا رو دارم.اگه اون رو هم از دست بدم ديكه زندگيم بي معني ميشه...
همون حول و هوش ساعت ٣ بعد از ظهر ،مملو از هيجان و دلتنگي بهش پي ام دادم،اما بازم جواب نداد.شروع كردم بهش فكر كردن.اينقدر فكر كردم تا به يه نتيجه ي منطقي رسيدم و اونم اين كه اون هيج جوره منو دوست نداره و فقط لاف عاشقي ميزنه.دوباره رفتم تو ياهو و بهش بي ام دادم.اينبار جواب داد.اما طوري كه نگاهم محو صفحه مانيتور شد!كاش هركز جواب نميداد...
-چكار داري؟
-هيجي.ميخوام احوالتو ببرسم.
-ديگه با من حرف نزن!
تمام قدرتمو جمع كردم تا هيجي بهش نكم و خيلي خونسرد آخرين حرفشو بيجواب بذارم.ميخواست با طرز حرف زدنش منو خوردم كنه.چراشو نميدونم!اشك تو چشمام جمع شده بود.دوست داشتم آسمونو رو سرش خراب ميكردم اما فكر كردم كه اگه با تحقير من آروم ميشه بذار آروم شه.چند دقيقه اي كه از چتمون كذشت اسمايليش از:-< به دو نقطه دي تبديل شد.ديكه از حد تحمل من خارج شده بود.از خونه زدم بيرون.تو اون سرماي استخون سوز سيگارمو روشن كردمو شروع كردم به زمين و زمان فحش دادن.يه كيك و آبميوه خوردم تا بوي بد دهنم بره و بركشتم خونه و يك راست رفتم تو ياهو مسنجر.هنوز دو نقطه دي زير اسمش عذابم ميداد. خواستم جواب تحقيرشو بدم اما بازم خودمو كنترل كردم و منم اسمايلي لبخند كذاشتم.لبخندي كه براي من از زهر تلخ تر بود...
بالاخره بغضم تركيد.با فكر اين كه چقدر از رفتن من خوشحال شده كلي گريه كردم.يك سيگار ديگه روشن كردم..."
سپاس فراوان
سجاد
درود.حوصلم از درس خوندن سر رفت.اومدم داستان بنويسم.شايدم زندگينامه... لطف كنيد اشكالاتشو بهم بگيد.اگر هم خوب بود كه بگيد تا يه موضوع واسش باز كنم و ادامشو بنويسم.
"هنوز تازه داشتم بهش دل ميبستم.چند بار رفته بودم بازار تا واسش هديه بخرم.ميخواستم با هديه اي كه بهش ميدم بهش بفهمونم چقدر دوستش دارم.فكرش رو هم نميكردم قرار باشه دلم رو اينطوري لگدمال كنه.آخه شب قبلش با يه آي دي ناشناس منو اد كرده بود و بعد از اينكه شناختمش كلي حرفاي عاشقانه زده بود...!
ساعتاي حدود ٣بعد از ظهر تو ياهو آن شدم.بهش پي ام دادم اما جواب نداد.فكر كردم مثل هميشه كه در انتظار آن شدن من پاي لبتابش خوابش ميبرد همونطوري خوابش برده.خيلي انتظار نكشيدم و رفتم.اون شب ديكه نشد باهاش چت كنم...
فرداش تو مدرسه هي ميخواستم اس ام اس بزنم اما غرورم نميذاشت.ديگه داشتم به خودم ميتوپيدم كه تو اين دنيا فقط يه ساينا رو دارم.اگه اون رو هم از دست بدم ديكه زندگيم بي معني ميشه...
همون حول و هوش ساعت ٣ بعد از ظهر ،مملو از هيجان و دلتنگي بهش پي ام دادم،اما بازم جواب نداد.شروع كردم بهش فكر كردن.اينقدر فكر كردم تا به يه نتيجه ي منطقي رسيدم و اونم اين كه اون هيج جوره منو دوست نداره و فقط لاف عاشقي ميزنه.دوباره رفتم تو ياهو و بهش بي ام دادم.اينبار جواب داد.اما طوري كه نگاهم محو صفحه مانيتور شد!كاش هركز جواب نميداد...
-چكار داري؟
-هيجي.ميخوام احوالتو ببرسم.
-ديگه با من حرف نزن!
تمام قدرتمو جمع كردم تا هيجي بهش نكم و خيلي خونسرد آخرين حرفشو بيجواب بذارم.ميخواست با طرز حرف زدنش منو خوردم كنه.چراشو نميدونم!اشك تو چشمام جمع شده بود.دوست داشتم آسمونو رو سرش خراب ميكردم اما فكر كردم كه اگه با تحقير من آروم ميشه بذار آروم شه.چند دقيقه اي كه از چتمون كذشت اسمايليش از:-< به دو نقطه دي تبديل شد.ديكه از حد تحمل من خارج شده بود.از خونه زدم بيرون.تو اون سرماي استخون سوز سيگارمو روشن كردمو شروع كردم به زمين و زمان فحش دادن.يه كيك و آبميوه خوردم تا بوي بد دهنم بره و بركشتم خونه و يك راست رفتم تو ياهو مسنجر.هنوز دو نقطه دي زير اسمش عذابم ميداد. خواستم جواب تحقيرشو بدم اما بازم خودمو كنترل كردم و منم اسمايلي لبخند كذاشتم.لبخندي كه براي من از زهر تلخ تر بود...
بالاخره بغضم تركيد.با فكر اين كه چقدر از رفتن من خوشحال شده كلي گريه كردم.يك سيگار ديگه روشن كردم..."
سپاس فراوان
سجاد