نوشته های آزاد

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع atiyeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

میشکنی اما باز بریخیز...
این بار اما از زمین چیزی بردار......
نگذار از یادت برود دلیل شکستنت را......
میدانم صدایی میگوید اوج تو آغاز سقوط است...
میدانم حس میکنی در دست های تقدیر تقلا میکنی......
میدانم کاخ آرزوهایت کاه گلی ست...
میدانم .....
مثل لاک پشت به پشت برگشته شدنت را میبینم!
میدانم.....
اما نگاه کن به انتهای جاده...
انتهای زمین به ابتدای آسمان گره خورده!
سقوط هاهم شاید به یک شروع خوب!
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

چه فقیرانه در گذرند این روز ها...
همان قصه ی همیشگیِ نو شدن ،
کهنه شدن...
1 سال دیگر هم گذشت...

+: چند بار باید نو بشیم ؟
+: بیشتر از اینکه نو بشیم داریم کهنه میشیم ، نو شدن ظاهر قضیه است...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ساعت 2 ـی نیمـه شـب. خـانه در سکوت ، شهـر در سکـوت... منم و روشنـاییـه صفحـه ی مانیتـور که خیـره نگاهـم میکند!
میگوینـد " شخصی نوشـته " اما میـدانم کـه حتـی آنچه در دفتـر خاطراتـم هم هسـت شخصـی نیست! چه برسـد به این! اهمیتـی ندارد!
ایـن روز هـا که مـی گذرد چیزی کـم دارد... بی مزه اسـت! ... شاید حتی کمـی نمـک مشکل را حـل کند! امـا هرچـه هست بر وفـق مُراد نیسـت! هرچه فکـر میکنـم میبینـم چیـزی کـم نیسـت. نه مریضـی هست و نه بی پولـی ، نه دوریِ دوستان هسـت نه مرگِ آشنایان خدارا شـکر... امـا خدارا کـم دارد ایـن روزهـایم : ( هرچـقدر فکـر میکنـم روزی که آخریـن بار قرآن را گشودم را نمیـابم... روزهـا و حتـی شایـد هفتـه ها پیـش! خـدای من ! نـوشتن از اینـکه دلـم برایـت تنـگ اسـت سخـت اسـت ، سخـت! اما دلـم تـورا میخواهـد! دلـم هوس آغـوش گـرم و آشنایـت را کـرده ، دلـم هوس حرفـهایی را کـرده که باهـم میزدیـم . تو گلـه میکردی و مـن گوش میکـردم... من از تو گلـه میکـردمو تو گـوش میدادی و بعد سخـت در آغوشـم میـگرفتی! چـه خوب بـود آن روزهـا... دلـم هوس آن روزهـاراکـرده خـــدا! : )
.
.
.
از آن بالـا بیـا پـاییـن... بیـا دستـم را بگیـر باهـم قدمـی بزنیـم... خدایـا بیـا پاییـن... من تنهـایِ تنهـایـم... : (
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

در خیابان آرام قدم میزنم و دوده سیگار بهمن مرا یاد روزگار بچگی ام می اندازد پیشه کفتر چاهی های داییم یادش به خیر سیگاره کوچیکی پیدا کردم سیگاری کوچک که شاید داییم ماه ها پیش وقتی زندایی درد حاملگی سراغش آمده این جا انداخته...سیگار را بر میدارم..میرم تو آشپزخونه دستام داره میلرزه..ترس مادرم..اگه ببیندم دهنم سرویسه!!یواشکی فندکه قرمزی بلند که روش بزرگ یه چیزایه خارجی نوشته میام بیرون و میرم رو پشت بوم...سوز میاد سیگار را روشن میکنم..خوشحالی داره از رو دستم سر میخوره میریزه رو سیگار!!دیگه نمیتونم تحمل کنم میزارم رو لبام یه پک میزنم...دود وارد گلوم میشه ته گلومو میزنه..به سرفه می افتم...خندم میگیره....چی کار دارم میکنم؟؟.......
......................
چشمهایم را بستم..اماده ام...اماده ام برای رفتن.. رفتن به جایی که رفت و آمد و انسان هایی غریبه رویه دلت احساس نشه...به جایی که شاید خدارابتونی حس کنی..رویه لحظه لحظه ی زندگیت....تموم لحظه ها اشک بریزی و با گونه هایی سرخ از اشک گونه های پر از حرارت معشوقه ات را ببوسی...خسته ام..خسته ام از دید زدن زن همسایه..خسته ام از این که از صبح علی الطلوع تو ایستگاه اتوبوس بشینمو روزنامه ای که هیچ گاه نتواستم بخوانمش را نگاه کنم و با پالتویی پر از کثافت روزگار منتظر زنه همسایه شوم..خسته ام..سخته....
......................
@fatemeاره عزیز شخصیت های داستان های لعنتی من تو این لحظه ها خدارا حس کردند...نه تو اوج خوشبختی رویه مبل راحتی بشینن و در حال خردن فنجون قهوه مامی بشینن و مطهری بخونن و بگن به به به این راه و دین و اسلام...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ساعت حدود6...
غلط میزنم اما خواب نه...
دیشب در حین سعی در بقا...حس کردم چیزی افتاد...حدسم اینست که رواندازی بوده است که روی تخت بوده...یک ملحفه ی نازک...یک ظاهرسازی مسخره؟...نمیدانم...در هر حال به یاد دارم که مادر زمان عید با چه شوقی آن را بر روی تخت انداخت...چرا؟؟...شاید چون به او حس مفید بودن میداد...حس کمک به کسی که واقعا دوستش دارد...یعنی من؟...کسی نیز دوستم دارد؟...شاید
با تمام وجود در دستمالی که مقابل بینی ام است زور میزنم...شاید این بار بینی ام خالی شود...آری...بگذار یکبار برای همیشه از شر محتویات درونش راحت شوم...
و تو...
کاش این هیچوقت نگذرد...کاش همیشه در حال خالی کردن بینی بمانم...
چون میدانم لحظات بدتری در پیش است...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

برقص آر مرا
تا آنجا که شراب روحت مرا مست سازد
برقصان مرا، تا آنجا که رها شویم، وحشی و آزاد در کنار هم، تا نهایت و فرا تر از آن
تا آن جا که عشق از ما جا بماند،
من و تو ،چهره به چهره با خدا
همچنان مرا برقصان، تا آنجا که لبهامان به هم پیوند خورد
تا آنجا که ونوس در آتش رشک بسوزد
تا آنجا که فرشته ها مارا به هم نشان دهند و از ما بگویند، و ما کم کم از نظرشان ناپدید شویم
این کوپید نبود که با ما چنین کرد،او نیز اکنون به ستایش ما مشغول است
برقصان مرا تا انتهای عشق و تا انتهای تصور
تا انتهای عشق و تا انتهای تصور
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

تو کجایی سهراب، که بشینی لب حوض؟
کار امروزه ی ما، شده عشقی در خواب
رسم طرحی نو بر، صورت موجی آب
پر پرواز شده، رقص بیهوده ی تاب
زندگیمان بند است، گاه تنها به طناب
گاه تنها به طنابی که سر دیگر آن، گشته بی تاب به دنبال سراب
حال دنیاست خراب
کوست محشر؟ کوست دنیای عذاب؟
کوست آن عطر نفس گیر گلاب؟
مانده ام عقده به دل، که ببینم به فلک، نقش نور و مهتاب
جان من سهراب جان! اگر امروز به دوران بودی، آیا باز، می نشستی لب حوض؟
باز هم می گفتی، روشنی، من، گل، آب؟
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

از تريپولي تا آمازون.تا منزلگاه نور .تا هر کجا که زمان ...يا زمين...
نه در تريپولي و نه در آمازون.شايد نرسيده به منزلگاه نور ...
آن کوه که مي گويند دامنه اش را گل هاي ريز سپيد و آبي پر کرده اند کجاست؟
خداوندا!راه گم کرده ام و ميان مه و غبار سرگردان! به سمت هيچ کجا در جريانم !مشعلي!ماهي!ستاره اي!از گذرگاه اقيانوس به کدام سو بايد روانه شد تا آن کوه سترگ پوشيده از ابر را ديد؟که دامنه اش پر از گل هاي ريز سپيد و آبيست.
سرگردان اقیانوس شده ام.

این برا چند وقت پیش بود ولی حال الانمو می گفت!
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

در سرزمین سایه ها خواب های مبهمی میبینم
کابوس ها مرا تنها بگذارید
تا که بازیابم آن رویا های شیرینم
شبها تنها و روزها غمگینم
امروز آرام و فردا سنگینم

در تاریکی و سایه تنهایی مرا می آزارد
دیگر هرگز رویایی نمیبینم
دیگر نخواهم یافت روزهای رنگینم

به فرشته ها بگو تنهایم بگذارند
من دیگر هرگز رویا نمیبینم
در سرزمین سایه ها تا ابد غمگینم

من امشب خواهم رفت
من هرگز از جنس سایه ها نبوده ام
روشنایی نیز مرا از خود نمیداند
من از جنس دنیاهای رنگینم
دیگر از دیدنت شرمگینم
من امشب خواهم رفت

در سرزمین سایه ها خواب های مبهمی میبینم
زندگی تاریکو من غمگینم
تا فردا نخواهم ماند
من سرگدان دنیاهای چندینم
من امشب خواهم رفت

دوستان برایم گریه نکنید
زیرا مزارم نور باران است
تا ابد آن جا عطر آگینم

در سرزمین سایه ها خواب های مبهمی میبینم
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نامردی،این کلمه خیلی تو این دوره رمونه جا افتاده و یکی از صفات مشخص بیشتر ادما شده.ادمایی که فکر خودشونن و فقط و فقط خودشونو می بینن نمیدونم اینا دنبال چین،پول،قدرت،شهرت،اعتبار،اخترام،حتما دنبال اینان که به هم نوع خودشون کاری ندارن و فقط کلاه خودشونو چسبیدن آدما بی معرفتن البته دست خودشونه میتونن نباشن جدی چی میشد؟ که به یک همنوع خودت بایدانقدر ظلم کنی که اون اذت متنفر شه و یک نفر دیگرو با این کار از خودش متنفر کنه.البته شاید تقصیر قابیل بود که به نامردی هابیلو کشت تا ریشه ی نامردی و بیمعرفتی و حسودی روبه وجود بیاره و این ریشه انقدر پا بگیره و تبدیل به یه درخت تنومند بشهودرخت نامردی چه اسم جالبی ولی حیفهرو افریده های خدا این اسمو گذاشت.خدایا چه قدر با معرفتی آخه دلتو به چیه این آدما خوش کردی؟ چه قدر باگذشتی.خداحونم تو میدونستی و از روح خودت در اون دمیدی؟پس چرا بهش قدرت عقلو دادیاگه نمدادی حداقل میگفتم ادما بی عقلن که این کارو میکنن خدایا بعضی آدما از حیونم پست ترن.پس به سلامتی اون حیونایی که از بعضی ادمای نامرد،مردترن :|
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

می خواهم داستانی بنویسم از ورای دلم! دلی که تا کنون زخم ها خورده است، زخمهایی از جنس نگاه های ناوک دار! زخمهایی از نوع عطر زیبای مرگ!
می خواهم برای داستانم آوازی بسرایم تا آوایش، آوایی باشد برای دل های پخته، نه آن دل هایی که در خامی قصه ی سوختن را میگویند!
می خواهم ...!

ولی حیف تمامی این ها فقط خواستنی بیش نیست! کاش جراتی نیز داشتم!
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

اگر رسيدی،
نبودم،
سراغ‌م را نگير؛
شده‌ام خاکی که رويش ایستاده‌ای،
سايه‌ای که روی دست‌هايت افتاده،
برگ‌هايی که دورت می‌چرخند...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دیشب در خود بودم...به فکر خود اما نبودم...در این فکر بودم که چه میشود مردی برتری دارد بر دگر مردی...در فکر بودم که چرا مرد نخواهد بگوید که دگر مرد والاتر است...
که چرا ما مدام گوییم زنی نتواند از مردی والاتر باشد...
و اصلا چیست آن مرد؟...همان که دارد فکر میکند...خیر...آن که منم...اما آیا او منم؟...
منی که ندانم الانم با لحظه ی بعدم یکیست یا نه...آیا این من اصلا میتواند نظری دهد در باب من؟...

و او...
مرد در فکر بود...ولی این بار نه به چرا...ولی این بار نه به مرد و زنی دیگر...و نه حتی به خود...مرد فقط به او فکر میکرد...اما آیا به اوی من؟...به آنی از او که متعلق به خودش است؟؟...
ندانم...بهتر است گویم مرد نیز خود نداند...
اما او...او به مرد فکر میکرد؟...
افسوس...
که ما تنها یک هستیم...یکی...
یا مرد هستیم یا او...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

اروم ریش های زیر چونشو میخارونه و فکر میکنه فکر میکنه به زندگی ای که کرده و سختی هایی که مثله همجنس باز ها تو تمام لحظه ها دستشون تو جیبش بوده..فکر میکنه به هوار جیغ های زنش صغری رویه سری پر از درد....فکر میکنه دخترش معصومه که امسال چشمش به دستی پر از چرک و چروک دوخته شده بود برای یک 5000تومنی عیدی!!دست های مردی که زیر بار تجاوز روز هایی سگی آرام آرام جان میدهد...نگاهی به گونه های معصومه قلبشو میترکونه....این گونه ها فردا ها مهمان چه حیوانی میشود؟آیا شکم معصومه فردا ها مثله مغز خودش حامله ی تجاوز غریبه ها میشود؟؟غریبه هایی در کوچه..خیابان...فحش ناموس برای پاک کردن شیشه ی ماشین غریبه ای...آیا هنوز همه ی ما از همون گوهر لعنتیم...بلند میشه و به حیاط میره باغچه و سیگاری نصفه چشمشو جذب میکنه یواش از تو جیبش یه فندک در میاره و چند بار میزنه تا روشن میشه اروم سیگارو میکشه صدای نابود شدن توتون صدایه اشناییه براش...یاد ذره ذره ی زندگیش میندازه....همون طوری که سیگارو میکشه میره سمت دستشویی...و سوالی بزرگ ذهنشو میخوره:ایا خداییم هست؟.......
صبح صدایه جیغه معصومه صغری رو بیدار میکنه صدای جیغ از تو حیاط میومد...رضا با تیغ همسایه تو دستشویی خودکشی کرد.....!
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

گام بر میدارم...آنقدر قدم بردارم تا شاید خسته شوم...ولی آیا میخواهم خسته شوم؟...نه...به دنبال جایی هستم که پس از قدم هایم مقصدی برای نشیمنگاهم باشد!...
انسان گام بر نمیدارد...انسان میجوید گام بر نداشتن را...
پس حداقل کاش با خودش رو راست باشد...
فایده گرایی :-<
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

این چه رسمی است که دنیا دارد،
دل شکستن آزاد ... اشک در چشم کسی دواندن آزاد ... پای روی غرورها نهادن و آنها را له کردن آزاد ... امید فردای کسی را سوزاندن آزاد
اما اگر گفتی عاشقی، مجرمی ... فردایش در بندی ... فردایش ننگ بی حیایی بر پیشانیت می زنند و می گویند : این مرد است اعدامی !
یکدفعه که به خودت می آیی می بینی در دادگاه غربتی ( استعاره از حالتی ، می خواهی از خوذت دفاع کنی، اما ...
دو چشمت آماده اند تا بر گونه هایت اشک داغ بریزند ...
دست هایت آماده اند تا صورتت را زندانی کنند ...
زانوهایت آماده اند تا موهایت را به آشوب بکشند ...

نگاهت که به قاضی می افتد می بینی همان قلب خودت است
معلوم است که با اوست و طرف او را میگیرد
حکم صادر می شود : باید در زندان فراموشی زندانیش کنید ... تا مرگ
به خودت که می آیی می بینی گوشه ای از زندان فراموشی افتاده ای و لب هایت هر روز فریاد می زنند ... پس کی نوبت مرگ فرا میرسد ...
اما ... اما سال ها در زندان می پوسی و می خواهی فراموش کنی کسی را که اشک هایت روزی او با گرمی دستانش پاک میکرد ...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

همین الان الان
گوشه بهشت زهرا ایستادم و به مامان توجه نمیکنم که اخم میکند و منظورش این است که حرمت نگه دارم و به احترامشان که همه ب یک سمت خوابیده اند ،مشغول موبایل نشوم
من به مامان توجه نمیکنم
به قبر پسرعمویم توجهی نمیکنم
برای آرامش هیچ کدام ازین فامیل هایی ک زیر سنگ خوابند دعا نمیخوانم و دلم برایشان اصلا تنگ نشده
من فقط دوست دارم وقتی مردم قبرم دور باشد و بی نام اصلا . دور میکنم جسمم را از این عمودی هایی که فاتحه های زورکی میفرستند و بالای سر اموات سیگار میکشند و با هم میخندند .
من از قبرستان هیچوقت خوشم نمی آمد.
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

امشب یاد یه خاطره افتادم:

غروب سه شنبه 11 بهمن
مرد پالتو پوش
-در ازدحام مردم ساده و بی خاطره
تنها؛
معلوم نبود به چه فکر می کند
مرد پالتو پوش می رفت
بی آن که بداند با هر گامی که بر می دارد
تکه ای از وجود مرا روی سنگفرش خیابان جا می گذارد
در غروب سه شنبه 11 بهمن...
 
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

بیزارم از هر چه که رنگ تو را داشته باشد، بوی تو را بدهد یا تو را زمزمه کند
تو همیشه یک دروغ بودی مثل آرزو های من که همیشه دروغ از آب در آمدند.اصلا تو همه چیز بودی و خودت نمی دانستی.کاش می فهمیدی!
من همه ی آرزو هایم این بود که روزی در هیئت ابری سرگردان بر فراز آسمانی که تو آن را می بینی و در هوایی که تو آن را نفس می کشی خیس ببارم و تو بی چتر و بهانه دست هایت را زیر بارانم باز کنی و داد بزنی :"چه بارانی می بارد"
اما عاشقانه هایم را باور نکن .من همیشه دروغ می گفتم!تو فانتزی ذهن من بودی و حالا جایی حوالی عدم پرسه می زنی.دیگر آدمک خودساخته نمی خواهم.
فقط دلم یک اتوموبیل قدیمی آجری رنگ می خواهد تا وسط یک جاده ی بارانی که هیچ رهگذری ندارد پارکش کنم و بنشینم روی کاپوتش و به جلو خیره شوم برای ابد!آن دور تر ها حاشیه ی جاده پر از درخت است!
 
Back
بالا