نوشته های آزاد

no one

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
818
امتیاز
1,525
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
اورمیه
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دوست دارم بنویسم! نه گذشته! نه حال! بلکه آینده! تنها زمانی که می توان رویا را ساخت! تنها زمانی که رویا میسازم! رویای با تو بودن را! رویای زیبایی چشمانت و زیبایی موهایت! با تو بودن را! چه بسا که فقط اینها در رویایم باشد نه در مقابل چشمانم! کاش میشد همیشه در رویا باشم نه در اینجا! در اتاقم! کاش میشد میفهمیدم که کی و کجا جانت را تسلیم میکنی! مه بیایم و جانم را به تو بخشم! جان من چه ارزشی دارد در مقابل لحظه ای نگاه تو!
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

و من نمیدانستم عاقبت دانستن و فهمیدن جدایی است . شاید اگر بیشتر فکر کرده بودم هیچگاه به تو نمیگفتم دوستت دارم زیرا نمیدانستم که دوستت دارم مقدمه ای است برای جدایی . جدایی از تو که دوستش داشتم رفتی ... بی صدا ولی خودم تنها صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم ... و شاید نمیدانم چه بگویم اشتباه کردم فقط همین
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

انسان...حیوان...طبیعت...همه از یک نوع...پس چرا گوییم ساخته شده اند صرفا برای یک نوع به نام انسان؟...
و حتی...حتی فرض شود برای انسان ساخته شده باشند...به راستی امروز انسانی میتوان یافت؟...
زمانی فکر میکردم بسیار تلخ است که انسان هیچگاه به کمال نمیرسد...
حال میفهمم بت وسیله است...انسان بت میخواهد تا بتواند با نگاه به او به راهش به سمت او ادامه دهد...
آری...
حال میدانم خدا چقدر دوست دارد...
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دلم گرفته از این آدم ها . از اعتمادی که نباید می کردم . از دلی که نباید سپرده می شد و از عشقی که پشت پا خورد . دلم گرفته از خودم . از تصمیماتی که بوی احساس میدهد نه بوی عقل ... از خودم و خودم و خودم
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

احمد داشت فکر میکرد...
چی میشه عاشق اکرم شدم...دلیلش چیه؟...شاید وا3 اینکه اسم جفتمون بر یه وزنه...بر چه وزنی بود؟...یادم نمیاد...
شاید وا3 اینکه اسم جفتمون دینیه...
شاید چون اکرم خوشگله...
شاید چون وقتی اکرم رو میدید دیگه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد...آری...شاید عشقش در همین حد بچگانه بود...در همین حد گناه آلود...در همین حد روزمره...
شاید اصلا نیاز جنسی زیادی داشت...واقعا بعید نیست...شاید آنقدر اکرم زیباست که ذهنش با نام عشق او را به سوی"آن لذت"میراند...
شاید چون اکرم نماز میخونه...شاید چون اکرم پولداره...
شاید چون اکرم باحاله...شایدم چون اکرم همش ردم میکنه و منم دوست دارم این تیپ دخترا رو...

و احمد مدام باید ذهنش کلنجار میرفت..ذهن احمد او را به سوی راهی دیگر جز اکرم میراند...
و اجمد در رنح بود...

در این میان اکرم...
با خود میگفت...به راستی اکرم با خود چه میگفت؟...این را نویسنده نیز نداند...فقط خودش داند و خدای خودش...
شاید اکرم با خود میگوید او نیز پسریست چون دیگر پسرها...او فقط یک پسر است...
شاید با خود میگفت خیلی پولدار نیست پس باش حال نمیکنم...
شاید گفته باشد خیلی خوش قیافه نیست...قدش هم بلند نیست...خیلی هم قسمت راست صورتش جوش دارد...خیلی هم پرروست...


اما کاش..فقط ای کاش
اکرم نگفته باشد"کاش عاشقش نشده باشم...این هدفم رو تهدید میکنه..."
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

به نام سراینده ی آواز عشق
آوازی که مینوازد دل هر عاشق را
اما نمیدانم، شاید گوش هایش را گرفته بود آن گاه که میخواندند در گوش بشر آواز عشق را
عشق را در پس این شعر نشانم دادند
پرده برداشته شد، در کلاس درسش، معنی دلبر و جانان، به یادم دادند
زنگ تفریح شدو، صوت زیبای نهانی به دلم آه انداخت
صوت زیبایی بود،
آری، همان آواز عشق بود، اما او را دیدم که گوش هایش را گرفته بود
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

فروغ آسمان ها را، به چشم خویش میدیدم
که در تنهایی شب ها، هنوزم نور می بخشید
که در تاریکی دل ها، میان اوج دوری ها هنوزم نور، می بخشید

فروغ آسمان ها را، به چشم خویش میدیدم
که در امواج دریاها، به چشم تنگ ماهی ها، به سیلاب غم دنیا، هنوزم نور می بخشید

ندیدم وای آن لحظه، که بر دل تنگیم تابید، مرا آرامشی بخشید

غروبش را به چشم خویشتن دیدم، که بر قلب غریب من،
نهاد آن حسرت روزی، که بر دل تنگیم تابید، مرا آرامشی بخشید

هنوزم چشم می دوزم، که بازم بینمش آنجا، میان اشک ها، غم ها
فروغ آسمان ها را، که بر قلب تک وتنها، بسی امید می بخشید
 

haniiii

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
430
امتیاز
2,029
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رفسنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

این چه حکمتیست که انکه را میخواهی تو را نمی خواهد و ان که که تو را می خواهد تو انرا نمیخواهی
خداوندا به صدای التماسم گوش فرا ده.................
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

روزها گذرد...پسرها روند...دختر ها آیند...عشق رود...سادگی آید...سادگی رود...اما عشق هیچگاه نیاید...
و در این میان من نه روم و نه مانم...چرا؟...خیلی در قید و بند و دلیل نیستم...اما شاید باشد دلیلش در ترسم از هر کاری...
در اینکه حتی گمانم نیز از محدوده ای فراتر نرود...و شاید دقیقا بر عکس...
آری...
شاید دقیقا مشکل در اینست که ذهنم فراتر از پاهایم میرود...و بدین ترتیب من میمانم و حسرت رفتن...
اما هنوز نمیتونم بگم کاش نمیدیدم...
آره...
هرچی دلت میخواد از توش دروغ برداشت کن...
اما بیش از بیش حتی مشتاقتم...
 

علی دلاور

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
558
امتیاز
1,114
نام مرکز سمپاد
علامه حلی اراک
شهر
اراک
مدال المپیاد
المپیاد زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نوروز...
عید...
واژه های دهان پر کنی هستند
از بوی عیدی بوی کاغذ رنگی هم که بگذریم از ترمه مادر بزرگ هم که بگذریم از سفیدی هم که بگذریم از سیاهی نمیشه گذشت از سیاهی حاجی فیروز های سر چهار راه ها که با چشم گریان ریتم می زنند برای شادی ملت!
 

samin159

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
91
امتیاز
134
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 شیراز
شهر
sh!r@z
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

پشتم را به خورشید می کنم ،
اما باز هم وجودش گرم می کند
تمام تار و پودم را...
خورشید ،
دست هایت را از روی شانه هایم بردار...
می خواهم کمی
با شلاق های باران تنهاییم
دلسرد شوم...
____________________________________

شکر میریزم ،
شاید این تلخی بی پایان قدری شیرین شود ؛
اما
زندگیم هنوز هم طعم قهوه ی تلخ می دهد ؛
مثل اسپرسویی که هیچ وقت با هم ننوشیدیم...
____________________________________

آمدنت جرقه بود ،
نبودی ،
لحظه ای آمدی
و
یک عمر رفتی ،
اما همان یک لحظه بودنت جانم را به آتش کشیده...
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ساده بود...با پاهایم آن را لمس کردم...طعم کف پای صاف!...طعم رنج آسان...طعم درد ارزان...بوی جوراب تمیز...حس یک روز خبیث...
به سویش رفتم...دیدمش...دید مرا...شروع به دویدن نکردم...
اما درد پایم را حس کردم...

و او چه کرد...خیره نشد...گفت...خندید...اما نپرسید...نپرسید چون شاید برایش سودی نداشت...
نپرسید که چرا پسری با کف پای صاف به او خیره شده است...
مردی با چشم هایی تاریک...که روشنایی میجوید...
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

چشمانم را ميبندم.به فكر فرو ميروم.فكري عميق.
چگونه اين همه سال گذشت من هر روز خود را بدون لذت بردن از اين فرصت كوتاه در نگراني و تشويش گذراندم؟
و اكنون زماني كه به گذشته ي خود مي نگرم هيچ چيز در ذهنم نيست جز تصاويري تار و مبهم.
اين همه سال گذشت و من هنوز درس عبرتي دگرگون كننده از روزگار نگرفته ام و هنوز كه هنوز است روزهاي خود را با دلهره و ترس از اتفاقي كه امكان رخ دادنش هست مي گذرانم....
مي ترسم،ميترسم روزي كاري را آن قدر بد انجام دهم كه فردا روز زماني كه فكر ميكنم خاطره يا تلخ از گذشته داشته باشم.
و شايد اين بسيار از آن باشد كه هيچ خاطره اي از گذشته نداشته باشم.
و هنوز روزهايم در پي هم مي گذرند...
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

خداوند همین نزدیکیست...اما نزدیکی کجاست؟؟
عشق در میان بوته هاست...اما بوته کجاست؟...
آری...حقایقی هست اما گویی این حقایق نمیخواهند برایم واقعیت شوند...
فانتزی هایم...
دختری با لباس عروس...اما افسوس...او یکتاست...
و عشقی که از آن دم میزدم نزد اوست...
اما او کجاست؟؟
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,268
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نزدیکتر که می شوی صدای گامهایش شدت می گیرد...هفدمین نبرد با روزمرگی!

-چندان اهمیتی هم ندارد!به شکست خوردن عادت کرده ام!

این بار بلند تر و شمرده تر می گویم ... "حول حالنا الی احسن الحال..." !

شاید این بار پیروز شوم...16-1...

-شاید هم دوباره...

-17-0 ...
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

اتمام صد اشتباه...
افتتاح بی اشتباهی...جهان هیچ...پوریای خالی...
به یاد دارم زمانی مورد ستایش بودم...همگان لقب گاو بر میدادند...لقبی از جنس بیداری...گاوی قوی...گاوی بی احساس...
اما من هیچگاه واقعا گاو نشدم...
هیچگاه...اگر گاو میبودم...که دیگر عاشق نمیشدم...
من انسان بودم...و یگانه اشتباه خدا همین بود...

من را انسان آفرید
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

حرف هايش مرا بد جور مشوش كرد...

به حدي كه اكنون نمي توانم ثانيه اي چشمانم را ببندم و به او فكر نكنم.
مي خواهم بدانم كه دقيقا مي خواست چه چيزي را به من انتقال دهد.
صداي وزش باد باعث نمي شود چند لحظه اي از فكرش بيرون بيايم اما تا دست از نوشتن بر ميدارم به آغوش خواب نزديك ميشوم دوباره صورتش در ذهنم نقش مي بندد...
به شدت در انتظار آن روزي كه بتوانم بفهممش....

ساعت22:50
90/12/20​
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

بهار آمد

انتظارش را می کشیدم که بیاید

که بداند و بیاید

دانست ولی نیامد

و من به این راه رفته خیره خیره می نگرم ای کاش رد پاهایم پاک شود ...
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

فکر می کنم شاید لازم باشد بین این همه دل‌مشغولی و تلاش برای ِ فراموشی ، گاهی برگردم و جاده‌ی پشت سرم را نگاه کنم . تماما" اعتقاد دارم انسان باید برود ، باید سرش را بیندازد پایین و برود . آنقدر برود تا خورشید از افق جاده طلوع کند و آنقدر به پشت سر نگاه نکند که دلسرد نشوند و آنقدر خودش را گول بزند که افق دور از دسترس نشود . اما ... فکر کردم شاید بد نباشد یک لحظه برگردم و ببینم که چه شد ، که کجایم ، که خورشیدم کجاست ، که به کجا می روم . گفتم بر گردم و مرور کنم 90 را ، شاید یاد بگیرم ، دیگر کمتر زمین بخورم ، بفهمم که چرا زمین خوردم . گفتم اگر برگردم ، آن وقت شاید آن قدر بخواهم از 90 دور شوم که یک تنه بدوم . تا خود ِ خورشید بدو‌م ...
به نود که نگاه می کنم ، هیچ چیز مبهم نیست ، همه چیز از جنس عقل است و گذر زمان . و بین دو آینه‌ی موازی زمان و عقل تنها چیزی که بی وقفه تکرار میشود " واقعیت " است و گاهی چه قدر درد دارد این واقعیت .
بیشتر که بر میگردم بر می خورم به تمام احساسات و خیال هشتاد و نه . هشتاد و نه را که از دور های جاده می بینم ، همه چیز برایم مبهم است ، همه چیز رنگ ِ خیال است ، ازدحام رویاست . نود انگار خواب دوست نداشت ، خیال نمی خواست ، نود واقعیت می خواست . خیال لطیف است ، نود لطافت دوست نداشت .از توی ِ واقعیت که رد می شوی ، دردت می آید . درد دارد ، زیرا نود هر چه بود می خراشید ، روح را می خراشید ، تن را می خراشید . لبه های ِ واقعیت تیز است . نود واقعیت می خواست ...
به نود که بر میگردم ، واقعیت دیگر نمی خراشد روحم را ، لبه‌هایش کند شده انگار ، رام شده شاید . به نود که بر می گردم ،دیگر روح را نمی خراشد ،فقط گاهی شاید چشم ِ رویا را خیس می کند ، واقعیت همیشه سر به سر رویا می گذاشت ...
حالا که دیگر لبه‌اش کُند شده است ، بیشتر می توانم نزدیکش می شوم . واقعیت را که بتوانی لمس کنی حس می کنی بیشتر شدی . انگار یک چیزی از توی واقعیت بلند میشود ، می رود توی وجودت . انگار تو غرق در واقعیت می شوی ، یا شاید واقعیت غرق در تو می شود . آخر می گویی انگار بزرگ شدم . مگر نه این که بزرگ شدن هم درد دارد ؟ نود درد داشت ، نود به اندازه‌ی تک تک ِ لحظه هایش درد داشت .
و من دیگر هرگز به سوی آن همه تردید بر نخواهم گشت . من ، جاده ای خالی ، خورشیدی که طلوع خواهد کرد و گاهی کسی که دستش را بگیرم و بلند شوم ...

بعدا نوشت: بی انصافی شد ، نود خوبیَم کم نداشت ، اما کلا این اومد توی ذهنم دیگه ... :D
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,626
امتیاز
24,460
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

در خیابان پیش رفتم...
به مردی رسیدم...مردی خشمگین...پرسیدمش چرا خشمگینی؟...مرا گفت به تو چه؟...با خود فکر کردم و دیدم حق نزد اوست...مرا چه؟...بگذار از حسش لذت ببرد...از او گذشتم...
به زنی رسیدم زیبا...تمام شجاعتم را جمع کردم و از او پرسیدم خود را به چه کس تسلیم میکنی؟...گفت هر کس به غیر از تو...اما عجیبست...آخر هنگامی که از کنارش رد شدم دیدم جواب مرد بعدی را نیز همین داد
به دختر بچه ای رسیدم...به چه خاطر به دنیای یزرگسالان پا گذاشتی؟...مرا گفت...چون بازی کردن را دوست دارم...آری...حرفش زیبا بود...او در دنیای خودش است نه دنیای بزرگسالان...
از او گذر کردم و زوجی جوان را دیدم...از مرد پرسیدم چه تضمینی هست که همسرت تو را رها نکند...مرا گفت"عشق"...
و من نتوانستم از او بگذرم...
افسوس که جلویی هایم گفتند مرد بعدی نامش سعادت بود...

اما حال خوشحالم...چرا که عشق بر من همه چیز را فهماند:)...سعادت را...راحتی را...آرامش درونی را...و آزادی را...
پس من همه چیز را لمس کردم...
 
بالا