- شروع کننده موضوع
- #61
.samin
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 182
- امتیاز
- 271
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ارومیه
پاسخ : دفتر شعر میگذارییییم!
شب در گلوی زمان گیر کرده است...
لبخند میشوی
و من عاشقانه شعرهایم را بیت بیت برایت میخوانم
احساسم میچکد از لابلای بیت ها....
و غافلگگیرانه میبارد روی سرت!
و تو خیس میشوی زیر بارش اینهمه احساس...
و من
تهی مشوم از تجسم اینهمه شعر سیاه...
برق چشمانم که رنگین کمان میشود
از میان وزش گیسوانم،
این قاب تا ابد خاطره میشود....
و وقتی لبریز میشوم از نخواستن!
از صدای خنده های دوردست کسی که اشک هایش
در آغوشم آرام میگیرند....
تو صدایم را داد میزنی!
و من مثل باد های خوشبخت ظهر های گرم تابستان
میوزم میان گیسوانت
و تنفست میکنم!
تمام هستیم تو را نفس میکشد....
ای چراغ های روشن!
ای چراغ هایی که در میان سکوت شب
تپش های عاشقانه ی قلب هاتان محومکتان میکند به خرابی....
ای چراغ های معصوم!
که نگاه های پر از تنهایی مرا از میان تاریکی شب در آغوش میگیرید!
من به اندازه ی یک خیال به سادگی راز های چشمانت مینگرم!
و میرقصم در انبوه خیالات مبهم....
و غرق میشوم در سیاهی چشمانت!
و این اولین ملاقات ماست!
در عمق چشم های سیاه تو!
من پیدایت کرده ام از عمق چشم هایت!
و تو تا ابد میان تور لحظه هایم گیر کرده ای!!!
و خراب شده ای روی سرم!
فشار آزار دهنده ی سکوت گوشخراش قلبت....
ما در میان رویای مشترکمان این حس غریب را قورت میدهیم....
شب در معده ی زمان هضم میشود.... و جذب این گذشته ی فراموشکار....
"صبح بخیر!"
شب در گلوی زمان گیر کرده است...
لبخند میشوی
و من عاشقانه شعرهایم را بیت بیت برایت میخوانم
احساسم میچکد از لابلای بیت ها....
و غافلگگیرانه میبارد روی سرت!
و تو خیس میشوی زیر بارش اینهمه احساس...
و من
تهی مشوم از تجسم اینهمه شعر سیاه...
برق چشمانم که رنگین کمان میشود
از میان وزش گیسوانم،
این قاب تا ابد خاطره میشود....
و وقتی لبریز میشوم از نخواستن!
از صدای خنده های دوردست کسی که اشک هایش
در آغوشم آرام میگیرند....
تو صدایم را داد میزنی!
و من مثل باد های خوشبخت ظهر های گرم تابستان
میوزم میان گیسوانت
و تنفست میکنم!
تمام هستیم تو را نفس میکشد....
ای چراغ های روشن!
ای چراغ هایی که در میان سکوت شب
تپش های عاشقانه ی قلب هاتان محومکتان میکند به خرابی....
ای چراغ های معصوم!
که نگاه های پر از تنهایی مرا از میان تاریکی شب در آغوش میگیرید!
من به اندازه ی یک خیال به سادگی راز های چشمانت مینگرم!
و میرقصم در انبوه خیالات مبهم....
و غرق میشوم در سیاهی چشمانت!
و این اولین ملاقات ماست!
در عمق چشم های سیاه تو!
من پیدایت کرده ام از عمق چشم هایت!
و تو تا ابد میان تور لحظه هایم گیر کرده ای!!!
و خراب شده ای روی سرم!
فشار آزار دهنده ی سکوت گوشخراش قلبت....
ما در میان رویای مشترکمان این حس غریب را قورت میدهیم....
شب در معده ی زمان هضم میشود.... و جذب این گذشته ی فراموشکار....
"صبح بخیر!"