اره دقیقا قدیمی ترین صحنه مربوط به اولین خونمونه که من وقتی سه ساله بودم از اون جا اسباب کشی کردیم یه تلفن نارنجی از اونایی که برای شماره گیری باید بچرخونی شکاره هاشو از اونا تو ذهنمه کنج دیوار
و یه در با شیشه های رنگی هم یادمه که مامانم میگه اون در مربوط به در ورودی همسایه بوده که من میرفتم دختر همسایه رو صدا میزدم
دور ور ۳-۴ سالم بود و توی راهروی ساختمون( اون موقع توی یه نیم برج تو ولیعصر میشستیم!) داشتم با بچه های دیگه دوچرخه سواری میکردم!
اقا یه پسر بود که ۲-۳ سال از ماها بزرگتر بود و کلی پز میداد که من میتونم با دوچرخه برم لب پله ها و برگردم! منم که به غیرتم بر خورده بود زود شاخ شدم گفتم مگه چیه منم میتونم و ... دز واقع تنها چیزی که از بعدش یادم میاد اینه که از رو پله ها با سرعت دارم سقوط ازاد میکنم و مستقیم میرم تو دیوار!
خلاصه که نهایتا دوتا از دندونام خرد شد یکیش هم گم شد هیچ وقت نفهمیدیم اونو قورت داده بودم یا اینکه تو اون گیر و دار گم شده بود!
با این حال بعد از اون اتفاق من همچنان با پسر ها بازی میکردم و خوب طبیعتا دعوا هم در کنار اون بود!
فكر كنم مال من از همه قديمي تر باشه
من يادمه خيلي كوچيك كه بودم(كمتر6 ماه چون يادمه خوابيده بودم و فكر نكنم ميتونستم بشينم.)خوابيده بودم رو زمين، بعد مامان بابام جلوم بودن داشتم نگام ميكردن بعد همون موقع
دختر عمه ام(يك سال از من بزرگتره)رو از گوشه چشمم ديدم كه دويد رفت اونور لباسشم تيره بود بد من نميدونم چم شد زدم زير گريه...(بچه ترسوي لوس )
بعد اينكه 4 5 سالم بود اينقدر جيغ ميزدم همه ميگفتن بلندگو قورت دادي؟بلكه من بم بربخوره ساكت شم من تازه ذوق ميكردم بيشتر جيغ ميزدم
من دیگه دور تر از 1.5 سالگیم نمیره
بابام برام یه سه چرخه خریده بود
قشنگ یادمه
سبز بود
و در ضمن دقیقا یادمه دو سه هفته بعد پسرخاله م واسه دختر خالم خرید
من چنتا از صحنه های شیرخوردنم تو نوزادیم رو یادمه ! ! ! حال میکنی حافظرو ؟! B-) این مبدا خاطراتی هست که به یادم مونده از اون قبل تر دیگه هیچی یادم نمیاد.
حدود دو سالم بود!
خیلی وقتا خونه مامان بزرگم پیش عموم میموندم!
یه روز صبح که از خوا بیدار شدم دیدم هیچ کی خونه نیست!بعد که برگشتن گفتن رفته بودیم خواستگاری!
خیلی ناراحت شدم!
صحنه هاشو دقیق یادمه
بچه که بودم بهم میگفتن با کی میخوای عروسی کنی؟میگفتم عموم
از وقتی عروسی کردن من با زن عموم بد بودم
ولی با این همه خیلی وقتا میومدن دنبالم میبردنم بیرون منم مث بچشون
تو خونه مادربزرگم بودیم (از اون خونه های دَرَندَشت ِ قدیمی) من 4 ساله بودم،من ُ مادربزرگم خونه تنها بودیم...مادربزرگم رفت تو حیاط من رفتم رو صندلی در ُ قفل کردم...چند دقیقه بعد که مادر بزرگم اومد موند پشت در تو حیاط!!!منم هــــــی زار ُزار!!!بهم میگفت برم رو صندلی ،کلید ُ بچرخونم ولی کلیدش گیر داش...یه 2-3 ساعتی تا مامانم بیاد من داشتم زار میزدم مادر بزرگم از تو حیاط هی آرومم میکرد!
وقتی 4 ساله بودم بابام برامون یه تاب توی راهروی حیاطمون درست کرده بود.....
یه روز خواهرم به من گفت برو جلوی تاب وایسا، منم سوار تاب میشم از دور میام تو رو بغل میکنمف باهم تاب بازی کنیم. اقا ما هم گوشامون دارز شده و رفتیم جلوی تاب وایسادیم.
خواهرمون هم نامردی نکرد از دور که میومد به جای اینکه ما رو بغل کنه با پا به پشتمون لگد زد....
ما هم غافلگیر شدیم و با سر رفتیم تو در انباری که باز بود ، سرم شکست ؛هنوزم ردش رو پیشونیمه مثل هری پاتر..... =P~