قدیمی ترین خاطرهایی که یاد دارم مال 12 یا 13 سال پیشه وقتی روژین کوچولو 5ساله بود
یادمه که تو خونه ی دایه آمین،مامانبزرگم،نشسته بودیم خالم داشت روبروم دوره سبزه ها ربان می زد بد پسر داییم اومد مامانم منو داره می بره بیرون-ینی قشنگ پز می داد- منم زدم زیر گریه که منم میخوام وقتی پسر داییم رفت،خالم گفت نه کجا می خوای بری مامانش داره می بره دکتر آمپول بزنه اینجوری گولش زده که باهاش بره منم اونموقع که خالم اینو گفت انقده دلم خنک شد که این شد اولین خاطرم
هنوزم نمی دونم واقعا شایانو بردن آمپول بزنن یا بردنش بیرون
خاطره که نه... ولی قدیمی ترین چیزی که در این لحظه یادم هست اینه که وقتی کوچیک بودم و حدودا دو سه سالم بود، توی پارک بازی می کردم . ولی موقع حرف زدن با هم بازی هام نمی تونستم هم فکر کنم هم حرف بزنم.برای همین موقع حرف زدن کلی ام ام ... می کردم. یه روز یکی از بچه ها اومد این رو بهم گفت... تا قبل از اون نمی دونستم که این جوری ام.
یادمه رفته بودیم 1 مهمونی ازونجایی که چاقاله بادوم سالی 1بار میاد منم یادم رفته بود چاقاله بادوم چیه! مثل اینکه صاحب خونم غریبه بود...اون وسط بلند از مامانم پرسیدم اینارو چه جوری می خورن؟؟؟ واین بود قیافه ی مامانم ^-^
نمیدونم چند سالم بود اما ی دختر عمو دارم بچه که بودیم با هم بازی میکردیم اخه فقط 2 ماه ازم کوچیکتره
ی دفه رفتیم خونشون جدول های جولو خونشون بو میداد ما هم که اون موقع بوووق بودیم رفتیم دزدکی عطر بیک (اون موقع بهترین عطر بود) رو از تو جیب داداشم برداشتیم رفتیم سراغ جدول هر جایی که بو بد میداد میزدیم میگفتیم تا بوش خوب شه
همشو خالی کردیم تو جدولا بعدش برگشتیم خونه داداشم عطرو تو دستم دید گف این دستت چیکار میکنه؟؟؟
اول منمن کردم بعدش چون هنوز بچه بودم راستشو گفتم :-s
فک کردم کتک رو خوردم ولی بعدش تا یه ساعت همه بم میخندیدن من و دختر عموم : :-[ خانواده هامون:
اون موقع خیلیییی بوق بودم
خونه ی قدیمی پدر بزرگم...یه اتاقی داشتن که حالت انباری داشت و به حیاط باز میشد پنجرش.توش تشکو این جور چیزا گذاشته بودن برای مهمونا..چندتا کمد هم توش بود..همیشه وقتی میرفتیم اون جا...چند ساعت قبل از خواب..با دایی هام و خاله هامو داداشم(که سنشون کم یود) میرفتیم رو تشکا بالا پایین میپریدیم..بعد همه رو میریختیم پایین.از بالای یکی از کمدا میپریدیم روشون بعد از پنجره میرفتیم تو حیاط و دوباره بر میگشتیم داخل اتاق..
+بهترین خاطره ی زندگیم تا ابد..هیچ وقت حسی به قشنگیه اون زمان بهم دست نداده..حیف...
+تصاویرش انقدر تو ذهنم مبهمه که بعضی وقتا فک میکنم هیچ کدوم از اینا تو دنیای واقعی برام رخ نداده..نمیدونم...
راستش هرچی فک میکنم اولین خاطره ای تو ذهنمه ینی دقیقا یادمه ها اون روز صبحم که پا شدم انگار اولین روزیه که چشامو باز کردم قشنگ همین حسم داشتم
صبح پا شدم هیچکیم یادم نمیومد تختم در داشت درشو دادم پایین بعد خودکار رفتم بیرون مامانم گفت سلام من قشنگ گفتم سلام صبح به خیر مامانبزگمم بوسیدتم بعد رفتم رو حیاط خیلی خودکار تو باغچه جیش کردم
بعدشو دیگه یادم نیست ولی مطمئنم اولین نقطه شروع خاطراتم همین بود که مسلما باید در حدود ۳ ۴ سالم بوده باشه به دلایلی
فکرمیکنم4سالم بودرفته بودیم بیرون ازشهر..دسته جمعی رفتیم بالاکوه کنارابشار..موقع برگشتن دست خواهرمه ول کردم دوییدم پایین..ازهمون بالا مثل توپ غل خورد تاخود پایی افتادم پای.شانس اوردم بابام بود رفتم صاف توبغلش
همه جاموچسب کاری کردن خیلی حال داد
واو من یه خاطره ای یادمه که شاید قدیمی ترین ـش نباشه ولی بقیه چیزایی که یادمه فقط یه صحنه ـن !
من یادمه تو مهدکودک ـم نشسته ـم دارم ی نقاشی ـو رنگ می کنم ، نقاشی ـش دقیقن یادمه :
یه آدمی که رو اسب ـه ، اسب ـش بلند شده ، یه پرچم ـم دست ـشه ... ولی یه چیزی کم ـه
بلـــه ؛ چشم ـو دهن ـو این ـا !
من در کمال اعتماد به نفس شروع میکنم به هنرنمایی برای اطلاع از میزان هنر بنده میتونید اینجا رو ببینید.
دوسالم بود رفته بودیم مشهد!
این مادر ما مارو سپرد دسه بابامون،بابامونم مثکه سپرده بودمون به مامانمون!
هیچی دیگه ماهم شاد و خوشحال پاشدیم رفتیم خیابون گردی!تشم دوتا دوچرخه سوار مارو پیدا کردن بردنمون دادن به مامان بابامون
حدود 1 سالم بود
دقیق یادم نیست ولی یاادمه خونه عموم بود و شکل خونشون یادمه
بعد پارسال داشتیم از اونجا رد میشدیم به بابام گفتم اینجا این خونه خیلی اشناست
بابام:از کجا میدونی؟؟اینجا وقتی یک سالت بود فقط امده بودی
با خانواده رفته بودیم انزلی منو خواهرمو پدرجونم سوار قایق شدیم حدودا دوسه سالم بود .. از قایق میترسیدم وقتی هم بیرون اومدیم کلی گریه کردم مامانمم برای داداشم از این گوشی اسباب بازی ها گرفته بود دعوا گرفتم باهاش که بدتش به من ...
با توجه به حافظم قدیمیترینش اینه
3ساله بودم که با اقوام رفته بودم گردش تو یه باغ بعد سوییچ یه ماشین دستم بود
نمیدونم چکارم کردن که لج کردم سوییچو انداختم تو آتیش خب از همون بچگی ادم نبودم میدونم
بعد موقع برگشتن شد اینا حدود 2 ساعت شایدم بشتر دنبل سوییچ میگشتن پیداش نمیکردن خلاصه
بعد از اینکه خوب گشتن و پیدا نکردن ازم خواهش کردن سوییچو چیکا کردم منم گفتم انداختم تو اتیش
خب بازم آفرین به من که بهشون گفتم رفتن سوییچو که فقط قسمت آهنیش مونده بودو پیدا کردن
به خوبی و خوشی تموم شد
ممــ .. فک کنم 3،4 سالم بود .
بعد با دخترخاله ـام و خواهرم رفته بودیم خونه ی مادربزرگمون .
بعد یه پشـه ـه هممونو نیش زده بود [ ]
بعد هی ما خودمونو میخاروندیم خی میخندیدیم !
بعد زن داییم به شوخی بمون گف لیسش بزنین خوب میشه ، مائم جدی گرفتیم نشستیم خودمونو لیس زدیم ک خوب شه !
من یه خاطره یادم میاد ولی مشکل اینه که زیاد مطمئن نیستم خاطره است توهمه کلا چیه به این شرح که بابام بلندم کرده بود بعد به طرف باد کولر گرفته بود بعد به من میگفت کولر کو کولر کو ؟ منم با حس این که چه کریستف کلمبی ام (البته تفسیره ها وگرنه من اونموقع فرق کریستف کلمب و کلنگ رو تشخیص نمیدادم! )یه سمتی رو نشون میادادم .ولی با توجه به توضیحات خانواده من اونموقع باید زیر 1.5 سالم باشه بعد من به جز ایشون از زیر3سالگی هیچ گونه خاطره ای ندارم در همین راستا احتمالا به کل توهمی بیش نباشن