اعترافگاه!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ham!D ShojaE
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اعتراف میکنم گاهی وابستگی هایی بع ادم هایی پیدا میکنم که بعدش به خودم میگم هی حواست هست داری چیکار میکنی ؟ و حالم از این حالت بهم میخوره
 
جا داره اعتراف کنم ندیدمش ولی از سطح توقعاتش تو خیلی از زمینه ها حالم به هم می خوره.
و البته این هیچی از حرف حق زدنش کم نمی کنه و البته جا داره که نظر منو به هیچ هم نشمره.
 
اعتراف می‌کنم تازه پی بردم از بین کسایی ک می‌شناسم تنهآ کسی هستم ک مدادو بین انگشتای ۳ و ۴ از سمت انگشت شست می‌گیره :/
نقطه تقارن ۴ تا انگشت :)) :))

اعتراف می کنم مداد رو می تونم با هر چند تا انگشت که می خوام بگیرم و بنویسم ><><><
 
اعتراف می کنم تا کلاس سوم مثل اوباما می نوشتم (دستمو می چرخوندم و بعد می نوشتم )
 
اسم معلم عربیمون معصومه باقری است.
اعتراف می کنم صد دفعه عین خل ها بهش گفتم خانم معصومی:D
چند دفعه هم نزدیک بود معلم فیزیک مون رو به اسم کوچیکش صدا کنم ( و بگم: خانم هانیه!):)):))
اعتراف می کنم یه دفعه سر کلاس ورزش باید به پشت می دوییدیم . من یه هو از پشت خوردم زمین. خیلی ضایع بودم:-":-"
اعتراف می کنم یه بار به معلم زبانم درباره ی نوشتن تکالیف دروغ گفتم:-ss:(
و اعتراف می کنم یه بار جواب تیکه ی معلم فیزیکمون رو با تیکه دادم!!! نزدیک بود بفرسته منو پیش مشاورمونo_O
او هوهو واز من یه سری اعتراف کنم رو دست اینا (ولی شبیه)
من اعتراف می کنم سر کلاس شیمی به معلمم گفتم سروش ...
(سروش اسم داداش کوچیکمه و بعد کل کلاس با خبر کشی یکی از بچه ها فهمید من اسم داداشم رو گفتم)
اعتراف می کنم تو راهنمایی معلم علوممون (رشته اصلیش فیزیک بود) یکی از بچه ها چ#$کش بود هی طرف داریش رو می کرد و بقیه باهاش همیشه متلک می نداختن یعنی نصف زنگ معلم به ما ما به معلم .
اعتراف می کنم بچه های کلاس ما یک مشت دزد محضا یکیش همین amirreza rahmati@
اعتراف می کنم همین ارازل جا مدادی یکی از بچه ها رو دزدیده بودن قایم کرده بودن اونم برای این که کسی روش کلیک نکنه هیچی نگفته بود زنگ آخر شده بود کسی که دزدیده بود فراموش کرده بود جامدادیش رو ورداشه.
اعتراف می کنم یکی از بچه های کلاس کیفش رمزیه ولی بچه های ما رمزش رو باز می کنن و به حدی از توش می دزدن که کیفش سبک می شه میاد سر کلاس می گه :« اصلا تغییر وزن نداده ک@#شا بدین وسایلم رو.»
 
اعتراف ميكنم من خسته ترين آدم دنيام
و....................احمق ترين.............................چون به يه......>:P........ اعتماد كردم
 
او هوهو واز من یه سری اعتراف کنم رو دست اینا (ولی شبیه)
من اعتراف می کنم سر کلاس شیمی به معلمم گفتم سروش ...
(سروش اسم داداش کوچیکمه و بعد کل کلاس با خبر کشی یکی از بچه ها فهمید من اسم داداشم رو گفتم)
اعتراف می کنم تو راهنمایی معلم علوممون (رشته اصلیش فیزیک بود) یکی از بچه ها چ#$کش بود هی طرف داریش رو می کرد و بقیه باهاش همیشه متلک می نداختن یعنی نصف زنگ معلم به ما ما به معلم .
اعتراف می کنم بچه های کلاس ما یک مشت دزد محضا یکیش همین amirreza rahmati@
اعتراف می کنم همین ارازل جا مدادی یکی از بچه ها رو دزدیده بودن قایم کرده بودن اونم برای این که کسی روش کلیک نکنه هیچی نگفته بود زنگ آخر شده بود کسی که دزدیده بود فراموش کرده بود جامدادیش رو ورداشه.
اعتراف می کنم یکی از بچه های کلاس کیفش رمزیه ولی بچه های ما رمزش رو باز می کنن و به حدی از توش می دزدن که کیفش سبک می شه میاد سر کلاس می گه :« اصلا تغییر وزن نداده ک@#شا بدین وسایلم رو.»
اعتراف می کنم سرکلاس یه معلم پروازی زبان بودیم کلاس پر تجربی بود(5 ریاضی بیست سی تجربی) یکی از تجربی ها که کنارم نشسته بود رفت بیرون برگشتم با ایما و اشاره به یکی از همکلاسی هام گفتم :«گفت به وسایلش دست نزنیم؟»
...



ولی دلم به حالش سوخت دست نزدم.
 
آخرین ویرایش:
اعتراف میکنم که اونروز تف کردم تو لیوان چایی خانوم.ه
ولی نفهمید و خورد=)
حالا ی تف بود دیگ چیز مهمی نبود ک:-"
 
اعتراف میکنم بچه که بودم با بابام دعوام شده بود منم واسه اینکه تلافی کنم رفتم حشره کش و هرچی پیف پاف و اینا بود خالی کردم رو کت و شلوارش که تازه خریده بود :)):)):)):D
 
اعتراف میکنم به عنوان دانشجو سال سوم شهید بهشتی بلد نیستم غذا رزو کنم :|
 
اعتراف می کنم روز پنج شنبه آزمون امتحان نهایی دوازدهم شبیه ساز تو کل شهرستان حوضش مدرسه ما بوده از کلاس 10 نفری ما 1 نفر شرکت کرد(با وجود این که گفته بودن نمرش رو تأثیر می دن) اون یه نفر هم می گفت خوب شما که جایی نگفته بودین که شرکت نکنیم.(راست هم می گفت هیچ کس به کس دیگه ای نگفته بود که نریم و تازه می گفتیم شاید بریم امتحان)

این که معلم فارسیمون بهمون می گه شيٌ عجاب الکی نمی گه
 
باید اعتراف کنم هر موقع اومدم اعتراف کنم ذهنم خالی شد قشنگ مای میاند ایز بلنک:/
 
اعتراف میکنم الان یه هفته ست که پنج دیقه اومدم بیرون از اتاقم تا استراحت کنم و دوباره برم سراغ درسم
 
اعتراف میکنم در دوران طفولیت:-"
فک میکردم هرکی ازدواج کنه بعد ی سال باید بچه داشته باشه
بعد ی زوجی داشتیم تو فامیل اینا بچه دار نمیشدن
من فک میکردم اینا ب ما دروغ میگن ک ازدواج کردن و ب نظرم از متفورترین موجودات جهان بودن:-"
اصن با ی نفرت خاصی نگاهشون میکردم:-"
 
میخوام اعتراف کنم تو دوازده سالگی که داشتم پریچهر مودب پور رو می‌خوندم و می دیدم پریچهر بچه دار نمیشه، زدم زیر گریه که نکنه منم بچه دار نشم‌.
 
اعتراف می‌کنم که من فکر می‌کردم این‌ خواب‌هایی که از آینده خبر می‌دند مختص ایرانی‌هاست (البته تا به الان درصد قابل توجهی مشاهده کردم که درست خبر دادن) و جای دیگه از این خواب‌ها دیده نمیشه ولی امروز صبح خواهر آمریکایی گفتش که وقتی تنها دو هفته از چت کردن با شوهرش می‌گذشته، مادر شوهرش خواب دیده که پسرش با یه پرستار بلوند ازدواج می‌کنه و دو قلو دختر به دنیا آورده.
حالا درسته که 2تا پسر بدنیا آوردن ولی بخش بلوند و پرستار بودنش درسته :/
 
نهایتا دو هفته!
 
اعتراف میکنم یک الدنگ بی خاصیت بی جرعت بی بخار تنبل انگل اجتماع هستم که به آینده ی خود ذره ای امید ندارم و تازه انتظار بهترین بودن را نیز دارم
 
اعتراف میکنم در دوران طفولیت:-"
فک میکردم هرکی ازدواج کنه بعد ی سال باید بچه داشته باشه
بعد ی زوجی داشتیم تو فامیل اینا بچه دار نمیشدن
من فک میکردم اینا ب ما دروغ میگن ک ازدواج کردن و ب نظرم از متفورترین موجودات جهان بودن:-"
اصن با ی نفرت خاصی نگاهشون میکردم:-"
اعتراف میکنم
من بچه بودم ی کتاب خونده بودم در مورد بدن انسان اسمش علوم ترسناک بود سوم اینا بودم بعد نوشته بود که چجوری نطفه درست میشه
بعد من فک میکردم که گامت نر چجوری میره تو بدن زنه
بعد تازه در مورداینکه کنترل تلویزیون چطور کار میکنه خونده بودم
بعد فک میکردم وقتی زنو مرد پیش هم باشن ی اشعه هایی از بدن مرد مثه لیزر میره تو بدن زنه بعد باردار میشه
ینی تا این حد تخیل داشتم
 
Back
بالا