اعتراف میکنم وقتایی که فهمیدم یه پسری از دوستام با یه دختر دیگه هم دوسته خیلی حسودیم شده و کلا ارتباطم رو با اون پسر قطع کردم یا حداقل یه تایمی رو ازش دور شدم تا یادم بره با دخترای دیگه هم دوسته [به مرض تمامیت خواهی دچارم حتی درباره ی دوستای کاملا معمولی]
اعتراف می کنم
بچه که بودم
یه بار با آجر زدم تو سر بابام که ببینم از این ستاره ها دور سرش میاد یانه:)
اونم گرفت جوری زدم که ستاره ها دور سر خودم چرخید:/
اعتراف میکنم احساس میکنم سنم از بقیه همکلاسیام بیشتره، چون مسائلی که برا اونا مهمه، یا باعث میشه بخندن و گریه کنن، یا عصبانیشون میکنه، در نظر من خیلی بچه گونه و پیشپاافتاده و کماهمیتن.
اعتراف میکنم که وقتی میرم آرایشگاه بعد از چند دقیقه چشام گرم میشه و خوابم میگیره. قشنگ اگه اون آرایشگر یه 10 دقیقه به دست آوردن توی موهام ادامه بده من خوابم برده
==
آرایشگاه=پیرایشگاه
حالا هرچی خودتون دوست دارید اسمش بذارید:/
اعتراف میکنم از صدای ساعت بدم میاد تو اتاقم هیچوقت ساعت نمیبینین ، با صداش نمیتونم بخوابم و نمیتونم درس بخونم و تمرکز کنم خونه کسیم برم شب بمونم همه ساعتهای اتاق خواب رو باطریشونو در میارم