× اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه صبح زود که همه خواب بودن ار خواب بیدار میشدم گریه میکردم میگفتم خدایا من نمیرم
اینقد که از مرگ میترسیدم
تازه میگفتم بقیه هم نمیرن
+ چقد احساساتی بودم من
× اعتراف میکنم یه بار رفته بودیم شمال خواهرم هی کنار اسب وایمیستاد که ازش عکس بگیرم منم هی جوگیر بودم فقط از اسب ِ عکس میگرفتم خواهرم تو عکس نمی افتاد
بچه که بودم مامانم مثلا میگفت هر کی دروغ بگه خدا سنگش میکنه........... سالنمون تا نیمه سنگ بود....... اعتراف میکنم همیشه فک میکردم هر کدوم این سنگا یه آدمن!!!!!! کلی هم باشون حرف میزدم...........تازه فک میکردم من اگه سنگ شم چه سنگی میشم!!!!!!
اعتراف میکنم بچه که بودم تو کف واژه *امانت فروشی* بودم!!!!!!!!! فک میکردم خدایا این دیگه چه مغازه ایه؟؟ آخه مگخ امانت مردمم میفروشن! (
اعتراف میکنم هروقت وارد اعترافگاه و حرف بزن میشم همیشه صفحه 1 رو اشتباهی میخونم!!!!!!!الان دیگه تقریبا حفظم!!!!!
اعتراف ميكنم وقتي كلاس پنجم ابتدايي بودم تو روز معلم كه بچه ها تخم مرغارو توش پرگل ميكنن ميارن من به صورت خام بردم!
تا معلم اومد تو كلاس تخم مرغارو زديم به سقف!!سرازير شد رو سر معلمه!!!انقد خنديديم و كلاس تعطيل شد!!
البته بعدش بردنمون دفتر...!
++++
اعتراف ميكنم هر وقت سريالي تموم ميشد من تا چندروز گريه ميكردم!!!
اعتراف میکنم مهدکودکم میرفتم از شیشه شیر میخوردم ""
تازه یه بار دخدرخالم اومده بود خونمون بعد من هی دلم شیرکاکائو میخواس بعد هی از خجالت نمیخوردم.. آخرش رفت سرِ نماز منم دویدم تو آشپزخونه و شیشه شیرکاکائو رو برداشتم و پشتِ محدثه ایستادم که منو نبینه و تند تند شرو کردم به خوردن..
اعتراف میکنم تو کلاس آمادگیمون،کلی کتاب قصه و نقاشی و از اینا بود!!!بعد من سواد نداشتم دیگه(آمادگی بودم خوب!!!)بعد روز اول مدرسه داشتم از دلشوره میمردم که اگه الان معلممون ازم بخواد اینارو بخونم،بلد نیستم!!!تو لحظه های آخر هی به مادرم میگفتم که واسم داستان حسن کچلو بگه حفظ شم!!!!!! بعد منو به زور انداختن تو کلاس!!! :-s
اعتراف میکنم بچه که بودم یکی از دوستای بابام میگفت کتابای بابات رو پاره کنی بهت بستنی وشکلات و اینا میدم.
منم هر وقت میدیدمش از الکی میگفتم همه کتابا رو پاره کردم و مث زالو میچسبیدم بهش
1-اعتراف می کنم بچه که بودم به خدا مرگم بده می گفتم خدا مریم بده بعد همیشه موقع خاله بازی از این اصطلاح استفاده میکردم
2-اعتراف میکنم بچه که بودم مجریای تی وی که میگفتن میخوایم مثلا فلان عیدو تبریک بگیم من سه ساعت منتظر میشستم که طرف تبریکشو بگه!!!فک میکردم تبریک گفتم امری است جدا :-[
3-اعتراف میکنم روزای اول عضویتم نمیدونستم این لایکای ملتو کاربرا بهشون میدم فک میکردم یکی از مدیرا نشسته داره به پستا + - میده تازه همیشه ی خدام تو تعجب بودم که ملاک این مدیره برا + - چیه؟؟؟؟؟!!!! :-[ :-[ :-[