اعترافگاه!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ham!D ShojaE
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اعتراف میکنم که تقریبا تمام دعواهایی که دیدم خودم راه انداختم و خوشم میومد از دعوا راه انداختن
اعتراف میکنم بچه حسودی بودم
اعتراف میکنم همیشه با دوستام سر بازی کردن وحرف زدن و فکر کردن دعوا میکردم اونا میگفتن بیا گیم نت من میگفتم بریم کافه راجب مثلا مارکسیسم نوین حرف بزنیم (کلا بچه مزخرفی هستم و خدا به خانوادم صبر بده که همچین فرزندی دارن)
 
آخرین ویرایش:
اعتراف می‌کنم ب تمام کسایی ک رابطه‌ی خوب و صمیمانه‌ای با والدینشون، مخصوصاً پدراشون دارن، حسودیم میشه:(
 
1_اعتراف میکنم که از سه چهار سالگی خوندن نوشتن یادگرفتم و اولین جمله ای که نوشتم"علی غاز است"بود کاملا هم بی معنی.(ps:اسم بابام علیِ)
2_تا ششم-هفتم هیچ دوست همسن یا حداقل 5-6 سال بزرگتر از خودم نداشتم و کلا با بچه ها بُر نمیخوردم.
3_اعتراف میکنم که کلا 1-2ساله خونه خودم نخوابیدم و خونه مادر بزرگم می خوابم ولی در طول روز به خونه خودمونم سر میزنم.(اصلا تو کار قهر و اینچیزا نیستم سوء تفاهم نشه.)
4_اولین باری که خودم تنهایی کیک درست کردم(بدون هیچ کمکی(خیلی بچه بودم تقریبا))مامانم اعتراف کرد که حسودیش شد چون کیکای مامانم زیاد پف نمی کرد ولی مال من خیلی پف کرده بود.(از اون به بعد مامانم کلا زیاد کیک درست نمیکرد و به من میگفت درست کنم.
5_تا هفت ساله گیم که پدربزرگ پدریم فوت شد کلا همه جا همراه پدربزرگم بودم و هر وقت از شبانه روز که گریم میگرفت یا لج میکردم با بابابزرگم تنها میرفتیم با ماشین دور میزدیم.(پدربزرگ پدریم تو 7سالگیم و پدر بزرگ مادریم تو 8 سالگیم فوت کردن)
6_الان که خاطرات پدربزرگمو نوشتم داره گریم میگیره نمی دونم چرا.(:
 
اعتراف میکنم وقتی کلاس اول و دوم بودم با رفیقام بین بچه ها شایعه کردیم کلاسمون جن داره
بعد از یه مدت انقد بچه ها جدی گرفتن قضیه رو که خودمم باورم شده بود جرئت نمیکردم تنها برم تو کلاس:)
 
منم اعتراف می کنم هر وقت از اینجور سریالا مثل جومونگ و... می دیدم یکی از سیخا رو بر می داشتم مثل شمشیر و ادا در میاوردم.
 
اعتراف میکنم قبلنا از خونه ی عموم یک عدد پوشک برای عروسکم دزدیدم...
خواهرم هم بهم کمک کرد...
 
اعتراف میکنم هی میخوام چیز میز بفرستم تو سایت تا ستاره های آبیم کامل بشه......:|:T53:T53
 
اعتراف می کنم همه عمر اونی که لیوان و چیزا رو میشکست من بودم ولی چون بزرگه بودم چندان صداش در نمیومد و معمولا خواهر کوچیکرم قربانی میشد.
خدایا خودت ما رو آدم کن!:))
 
اعتراف میکنم از دوست داشتن بعضی از آدمای گذشتم، پشیمونم...
حیف عمرم ک پای بعضیا تلف شد...
واقعاً ارزششو نداشتن...
از اونورم اعتراف میکنم پشیمونم ک چرا ب بعضی از اونایی ک ارزش دوست داشته شدن داشتن و منم دوستشون داشتم، نگفتم ک چقدر دوستشون دارم:|
 
اعتراف می‌کنم بچه که بودم وقتی 3/4 شیشه نوشابه رو می‌خوردم می‌رفتم آب خنک توش می‌ریختم که دوباره پر بشه.
(بر این عقیده بودم اینطوری نوشابه بیشتری می‌خورم.)
 
اعتراف میکنم تا دو، سه سال پیش بلد نبودم بند کفشامو ببندم و به بهونه اینکه کمرم درد میکنه و نمیتونم خم بشم میدادم @***Paradise واسم ببنده :)):))
 
اعتراف میکنم تو خیابونا و کوچه های خلوت عادت دارم ی تیکه سنگ یا پلاستیک ی چیزی مثل بستنی لیوانی ها رو از ی جایی تا ی جایی با پام ببرم "-:
تازه اگه مسیر برگشت هم همون‌جا مونده بود ، بازم همون مسیر رو با پام شوتش میکنم تا همون محل قبلی برسم "-:
اعتراف میکنم هنوزم خیلی‌وقتا تو خیابون ک راه میرم پامو رو خطای بین کاشی‌ها نمیذارم ک گیم اور نشم:|:))
 
و اعتراف می کنم بچه که بودم از جوی وسط کوچه ها می رفتم می گفتم پیاده رو بچه هاست و همیشه هم سر اینکه چرا همچین پیدا رو کوچیکی رو واسه بچه ها ساختن غر می زدم:)
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
Back
بالا