بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جانِ به لب رسیده در بندِ تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهدِ تو نشکنم که مانند تو نیست...

سعدی
 
در جهان عاشق شدن یادم نبود
دوستی با هیچ کس کارم نبود
بعد عمری با یکی یکتا شدم
فکر کردم صاحب دنیا شدم
تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت همنشین با دوریت دیوانه ام
 
وقتی جهان
از ریشه جهنم
وآدم
از عدم
و سعی از ریشه یاس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژههای بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است
"قیصر امین پور"
 

از دوست بریدیمٖ به صد رنج و ندامت
از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت

ملک الشعرای بهار
 
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ چه کنم؟
ﮔﻔﺖ ﻧﺒﺾِ ﺿﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ چه کنم؟
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ﺭﺣﻤﯽ ﮐﻦ
ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ چه کنم؟
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﻣﺎﻩ ﺷﺪﯼ ﺭﺍﻩ ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﻝِ ﻣﻦ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ چه کنم؟
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺁﺗﺶِ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﺯﺩ
ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﺁﺗﺶِ ﺟﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ چه کنم؟
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﮔَﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺯِ ﻏﻤﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ
ﮔﻔﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺗو ﺑﮕﻮ من چه کنم؟
 
شبی به خواب میروی و دیگر هیچکس از خواب بیدارت نخواهد کرد
این سطرهایی که گفتم معنای مرگ نیست
مرگ، ماجرای قشنگی ست
رودخانه ایست که رویایش را به دریا میریزد و ماهیانش را و رازها آوازهایش را...
آن سطرهایی که گفته ام معنای موی سپیدی است بر پیشانی بلند رویاها.
مردابی دورمانده از تمامی دریاها .
معنای عادت است و فراموشی
یعنی که زنده ای ولی خاموشی.
گوش کن به نُت هایی که پشت پنجره ات میخورند:
با ...
را ...
باران باش
کسی به باران عادت نمیکند هربار که بیاید خیس میشوی.

| گروس عبدالملکیان|
 
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون ‌آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان

اين چه راز يست كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
“هوشنگ ابتهاج”
 
من به بعضی چهره ها چون زود عادت میکنم
پیش ـشان سر بر نمی آرم رعایت میکنم
هم چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه ی رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش
آن قدر جذابیت داری که حیرت میکنم
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هرکسی را دوست دارم،در تو رویت میکنم
فکر کردی چیشت موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتن های تو دقت میکنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی،میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
توی دنیا هم نشد،برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم

کاظم بهمنی
 
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا

ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا

ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا

ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا

ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا

#محتشم_کاشانی
 
  • لایک
امتیازات: mhdl
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

حافظ
 
با تو ای یار سفر کرده سخن بسیار است
کاندر این معبر پر حادثه دل بی یار است

گفته بودی که زمین کوچه سرگردانی است
بی تو زین کوچه گذشتن به خدا دشوار است

ای گذر کرده از این خاک فراموش نکن
که دل منتظرم تا به سحر بیدار است

من طمع کارم و راضی به شفاعت نشوم
مرهم سینه در خون شده ام دیدار است

چشم مستت همه شب داد سفر سر می داد
خرم آن چشم که خاک قدم دلدار است

شب هجران تو چون آیه ی دل تنگیها است
خارج از تاب و توان دل این بیمار است

عبدی از خانه اگر رفت غلامی بخرید
کان گران است و این به یکی دینار است

در می خانه گشایید که گم کرده رهی
همچو منصور "انالحق" زده و بر دار است

محمد عبدی
 
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
 
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست،آن هم ارمنیست

پروین اعتصامی
 
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم

ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم

یک جرئت پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم

پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم

فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم

محمد عبدی
 
عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

حافظ
 
ل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
 
تا که بودیم، نبودیم کسی
کُشت مارا غم بی هم نفسی
تاکه خفتیم، همه بیدار شدند
تاکه رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست!
 
یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از ان روزی که عاشق رد شود اب از سرش
جای من این روزها میزیست کنج کافه ها
یک طرف اندوه و من، یاد تو سمت دیگرش
 
موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام
 
نیستم پروانه یا ققنوس اما زار میسوزم
دردم این شد مست ِ ساغر نیستم ،هشیار میسوزم

جبرئیل ِ جان من راضی شد آخر پیش تر آید
میگذارم تا قدم در کوچه ات صدبار میسوزم

پاره ای از عقل هستم پاره ای از عشق ، حیرانم
از درون ، در آتش ِ سوزان ِ این پیکار میسوزم

گریه‌ام پایان ندارد در میان کوچه‌‌ات حالا
بی‌مهابا اینچنین بر سینه‌ی دیوار میسوزم

من رفیق ِ نیمه راهی نیستم حتی برای دود
در رفاقت پا به پای جان این سیگار میسوزم

پا به پای عکس هایم که تو آتش میزنی حالا
در کنار ِخاطرات ِآن همه دیدار میسوزم

مرگ ِمن نه شو‌کران دارد نه تیغ و نه طناب دار
قبل از اعدامم به پای زهر و تیغ و دار میسوزم

من سیاوش نیستم که سالم از آتش برون آیم
بی گناهم گرچه اما، شرمسار و خوار میسوزم

از نبودت گرچه رنجورم ولی آتش نمیگیرم
چون تو را با مرد دیگر دیده ام بسیار میسوزم

محمدمهدی شیخی
 
Back
بالا