در جهان عاشق شدن یادم نبود
دوستی با هیچ کس کارم نبود
بعد عمری با یکی یکتا شدم
فکر کردم صاحب دنیا شدم
تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت همنشین با دوریت دیوانه ام
وقتی جهان
از ریشه جهنم
وآدم
از عدم
و سعی از ریشه یاس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژههای بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است
"قیصر امین پور"
از دوست بریدیمٖ به صد رنج و ندامت
از دوست بهخیر آمد و از ما بهسلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت
شبی به خواب میروی و دیگر هیچکس از خواب بیدارت نخواهد کرد
این سطرهایی که گفتم معنای مرگ نیست
مرگ، ماجرای قشنگی ست
رودخانه ایست که رویایش را به دریا میریزد و ماهیانش را و رازها آوازهایش را...
آن سطرهایی که گفته ام معنای موی سپیدی است بر پیشانی بلند رویاها.
مردابی دورمانده از تمامی دریاها .
معنای عادت است و فراموشی
یعنی که زنده ای ولی خاموشی.
گوش کن به نُت هایی که پشت پنجره ات میخورند:
با ...
را ...
باران باش
کسی به باران عادت نمیکند هربار که بیاید خیس میشوی.
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني در خاطرمن گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان اين چه راز يست كه هر بار بهار با عزاي دل ما مي آيد ؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من“هوشنگ ابتهاج”
من به بعضی چهره ها چون زود عادت میکنم
پیش ـشان سر بر نمی آرم رعایت میکنم
هم چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه ی رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش
آن قدر جذابیت داری که حیرت میکنم
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هرکسی را دوست دارم،در تو رویت میکنم
فکر کردی چیشت موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتن های تو دقت میکنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی،میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
توی دنیا هم نشد،برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست،آن هم ارمنیست
تا که بودیم، نبودیم کسی
کُشت مارا غم بی هم نفسی
تاکه خفتیم، همه بیدار شدند
تاکه رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست!