• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

ان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

حافظ
 
یک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم !
روح نفرین شده ای در قفس تن دارم

در رگ و مویرگم درد به خود می پیچد
تو ولی فکر بکن قلبی از آهن دارم !

ساکتم، حرف ولی پشت سکوتم کم نیست
بسته لب هام، نخ صبر به سوزن دارم

بیخودی سعی نکن درد مرا درک کنی
این جنون را توی این شهر فقط من دارم !

قطره ای بودم و مرداب شما حبسم کرد...
به زمین می روم آخر تب رفتن دارم !

حیف! فریاد مرا بغض به یغما برده
یک بغل حرف، ولی محض نگفتن دارم
 
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است...
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است...
مهدی اخوان ثالث _ تهران ،دی ماه ۱۳۳۴
پ.ن :واسه این روزایی که زمستون نفسای آخرشه ولی حال و هوای خیلیا بدجوری زمستونه...
 
دالان تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپشت مي‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
 
چگونه با تو بگویم که بی تو غمگينم
حریق سوخته با آب در نمی‌گيرد
تو چشمه‌ی خنکی من غروب خونينم
چگونه بی تو بخندم
چگونه بی تو بتابم
وقتی تو را نمی‌بينم
تو آفتابی و من آفتابگردانم
نازنينم دلم تو را می‌خواهد
مثل گل و کبوتر مثل درخت و آب
ای آب و ماهتاب من
ای صبح آفتاب
 
دعایی گر نمی گویی
به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است
شیرین است
از ان لب هر چه فرمایی
 
زان سوی بهار و زان سوی باران
زان سوی درخت و زان سوی جوبار
در دورترین فواصل هستی
نزدیک ترین مخاطب من باش

نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه‌ی سپیده‌دم اما
تو آینه‌دار روشنای صبح
در خلوت خالی شب من باش...
 
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
ارزوی وصل از بیم جدایی بهتر است
تشنگاه مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
 
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمان‌ها به امیدی که تو
بر خواهی‌گشت،
پای هر پنجره مات...
می‌نشستم به تماشا، تنها
گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترین جاها می‌رفت نگاه، بازمی‌گشتم، هیهات!
چشم‌ها دوخته‌ام بر در و دیوار هنوز!
 
دل از سیاست اهل ریا بکن ، خو باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
 
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
 
و در شهادت یک شمع
راز مُنَّوری‌ست که آن را،
آن آخرین و کشیده ترین شعله خوب میداند.
 
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه‌ات مشغولم
که جهان از کنارم می‌گذرد
بی‌ آن‌که سر برگردانم
 
هوای پَر زدنم هست و شور و حالی نیست
خیال عشق به سر دارم و مجالی نیست

چنان حباب سر از کار خود درآوردم
که جز هوای رهایی مرا خیالی نیست

به یک اشاره چشم تو ماه بشکافد
برای اهل نظر در جهان محالی نیست

اگرچه بشکند آیینه، باز آیینه‌ست
دلم شکست به دستت، ولی ملالی نیست

هزار بار مرا گفته‌ای بپرس از عشق
هزار بار تو را گفته‌‌ام سؤالی نیست
 
منِ خسته
چون ندارم
نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم
ای نگار بی تو
 
چیزی از عشق بلاخیز نمی‌دانستم
هیچ از این دشمن خونریز نمی‌دانستم

در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی‌دانستم

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم

بغض را خندۀ مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحت‌آمیز نمی‌دانستم

عشق اگر پنجره‌ای باز نمی کرد به دوست
مرگ را اینهمه ناچیز نمی‌دانستم
 
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست...
لحظه دیدار نزدیک است

آقا اخوان ثالث
 
من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من

من خودم بودم و یك حس غریب

كه به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی كسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افكار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

كه مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

كه روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

كه چه جرمی دارد

دستهایی كه تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری كه به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

كه چه عیبی دارد

كه سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود.




جبران خلیل جبران
 
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدن یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است ...
مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است .. آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

:RedHeart اخوان ثالث :RedHeart
 
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟

وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟

شهریار...
 
Back
بالا