- ارسالها
- 544
- امتیاز
- 13,263
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
دردمندان را سر كويش نه گر دار الشفاستدر نماز و در رکوع و در سجود
سر بجنبد دل نجنبد این چه سود
حيرتم آن درد را پس با چه درمانش كنند
دردمندان را سر كويش نه گر دار الشفاستدر نماز و در رکوع و در سجود
سر بجنبد دل نجنبد این چه سود
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرادانی که چرا سر نهان با تونگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
ای آنکه طبیب دردهای مایییار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
یادایام جوانی جگرم خون می کردای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد از حد رفت، چه میفرمایی
دارنده چو ترکیب طبایع آراستیادایام جوانی جگرم خون می کرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستاندارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدندترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها ، یار با یار این کند
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستدوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
حافظ
یکی شه چون طرب را گوش گیرددل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
سعدی
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجایکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد
تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردیدر زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
یار آن بود که صبر کند بر جفای یارتو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز نازی
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویشیار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
شادي مکن از زادن و شيون مکن از مرگروزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفسشادي مکن از زادن و شيون مکن از مرگ
زين گونه بسي آمد و زين گونه بسي رفت
ای که به هنگام درد راحت جانی مراتا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
_ فروغی بسطامی
استخوان سر فرهاد فرو ریخت ز هم
دیده اش در ره شیرین نگران است هنوز