saba.hjm
Olmazsa alışırız(:
- ارسالها
- 873
- امتیاز
- 25,768
- نام مرکز سمپاد
- فزرانگان
- شهر
- سراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
هر جا نقش پاي تو بر خاک مانده استتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
عشقت مرا به خاک همانجا کشانده است
هر جا نقش پاي تو بر خاک مانده استتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توهر جا نقش پاي تو بر خاک مانده است
عشقت مرا به خاک همانجا کشانده است
ما مست صبوحیم زمیخانه توحیدتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو مراد من دهی من به خدا رسیده ام
مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشمما مست صبوحیم زمیخانه توحید
حاجت به می و خانه خمار نداریم
تو رها کن سر به مهر این واقعهمخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمیشود به خدا پای عشق در کار است
هرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل استتو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
تکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیارهرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل است
ماه در دام خسوف افتاده ماه کامل است
امید این غم مگر مشفق دهد تسکین که می بیندتکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کندامید این غم مگر مشفق دهد تسکین که می بیند
همین از غم نه تنها چشم خون پالان من می گرید
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی استدیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببیندلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ی ما همیشه بارانی است
ناگهان دیدم سرم آتش گرفتتو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزدناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگانترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
مترسک های صحرایم هنوزم عاشقت هستنددورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکندمترسک های صحرایم هنوزم عاشقت هستند
هنوزم شعر میخوانند ز حالت باخبر هستند
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیستدر فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شب های گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظارای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمتتا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را