- ارسالها
- 152
- امتیاز
- 1,603
- نام مرکز سمپاد
- Farz ll
- شهر
- Kerman
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
- دانشگاه
- Teh
- رشته دانشگاه
- Nursing
یار من چون بخرامد به تماشای چمننه میل سخن با یار سمن بو دارم
نه میل طرف چمن با صنم دارم
رستانه
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمننه میل سخن با یار سمن بو دارم
نه میل طرف چمن با صنم دارم
رستانه
از گلستان دل بریدم راهی صحرا شدمشادی بدین بهار چو میبینی
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیر گشته صورت دنیا را
دل چو پرگار به هر سو دوَرانی میکرداز گلستان دل بریدم راهی صحرا شدم
دیدم آنجـا جلوه ای از پرتو دلدار نیست
سرگشته چو پرگار همه عمر را دویدیمدل چو پرگار به هر سو دوَرانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشتهی پابرجا بود
هرچه آید به سرم باز بگویم گذردسرگشته چو پرگار همه عمر را دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
هنگام سپیدهدم خروس سحریهرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد
آیینه دل به هرکس ننمایهنگام سپیدهدم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحهگری؟
یعنی که نمودند در آیینهی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری
آینه کز زنگِ آلایش جداستآیینه دل به هرکس ننمای
گه دیو شود دل
گه دلدار
رستانه
این همه عکس می و نقش نگارین که نمودآینه کز زنگِ آلایش جداست
پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست
رو تو زنگار از رخِ او پاک کن
بعد از آن تو نور را ادراک کن
فروغ رخ او بوداین همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
عشق، شیرین میکند اندوه رافروغ رخ او بود
که بگفتند
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندن افسانه شیرین وبخوابش کردن
در ره لیلی مینداز دل راعشق شیرین میکند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدر ره لیلی مینداز دل را
که فرجامش غم است وخون
رستانه
ای که افسوس خوری عمر گران میگذردنبود با او هرگز مرا مراد دو چیز
یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز
ای که افسوس خوری عمر گران میگذرد
بنگر این چرخهی سرگشته چه سان میگذرد
نیست در شهر نگاری که دلِ ما ببردمیخواره و و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
عشق چه باشد اگرت یار نیستنیست در شهر نگاری که دلِ ما ببرد
بختم اَر یار شود رختم از اینجا ببرد
عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولیعشق چه باشد اگرت یار نیست
دل که به جز مقدم دلدار نیست
رو که همه بردهی اقمار تنیعاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
برکت گر همان عالم فانی باشدرو که همه بردهی اقمار تنی
از برکت عشق واژه انبار مکن