• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره واژه‌نما

از گلستان دل بریدم راهی صحرا شدم
دیدم آنجـا جلوه ای از پرتو دلدار نیست
دل چو پرگار به هر سو دوَرانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشته‌‌ی پابرجا بود
 
دل چو پرگار به هر سو دوَرانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشته‌‌ی پابرجا بود
سرگشته چو پرگار همه عمر را دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
 
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد ، میگذرد
هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری
 
هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری
آیینه دل به هرکس ننمای
گه دیو شود دل
گه دلدار

رستانه
 
آیینه دل به هرکس ننمای
گه دیو شود دل
گه دلدار

رستانه
آینه کز زنگِ آلایش جداست
پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست

رو تو زنگار از رخِ او پاک کن
بعد از آن تو نور را ادراک کن
 
آینه کز زنگِ آلایش جداست
پُر شعاعِ نورِ خورشیدِ خداست

رو تو زنگار از رخِ او پاک کن
بعد از آن تو نور را ادراک کن
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
 
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
فروغ رخ او بود
که بگفتند
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندن افسانه شیرین وبخوابش کردن
 
فروغ رخ او بود
که بگفتند
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندن افسانه شیرین وبخوابش کردن
عشق، شیرین می‌کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
 
ای که افسوس خوری عمر گران می‌گذرد
بنگر این چرخه‌ی سرگشته چه‌‌ سان می‌گذرد

می‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
 
Back
بالا