خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دو تا تو یه صفه
ولی خب داغه داغه ! :-"

با دوستم رفته بودیم بازار الانا برگشتیم بعد دوستم رفته بود اتاق پرو کیف و اینا رو داد به من که یه دفه یکی زنگ زد گوشیش
برداشتم بعد دوس پسرش بود

اون : کجایی عزیزم خوبی ؟!
من : اوهوم
اون:کجایی؟!
من : بازار تو کجایی ؟!
اون :مگه بت نگفتم مسابقه عم الان
من : مسابقه چی ؟!
اون : [با حالت پوکر فیس] فوتبال دیگه ; من رشتم چیه ؟!
من : اهااااو چن تا گل زدی ؟!
اون : حالت خوبه ؟! من در وازه بانم مهاجم نیستم که :|
من : ولش کن ... جان [در حال کوبیدن به سر و به یاد اوردن اسم پسره] امممممم ولش کن سعید جان
اون : سعید جان ؟! اسمم سالار بود ها :|
من : وای نه ببخشید سالار جدیدا حافظه اسمیم ضعیف شده چه خبر باز ؟!
اون : هیچیییی ارمین و گفتم بردن بیمارستان ؟!
من : ارمین؟! اسم داداشت مگه ارش نبود ؟!
اون : :| :| :| :| حالت خوبه امروز ؟! چت شده ؟!
من : هیچی از خواب بیدار شدم اومدم خیابون گیجم هنوز
اون : بابامم شرکت نرفت امروز
من : مگه بابات مغازه نداشت ؟!
اون : واقعا نمیدونم چی بهت بگم معلومه انقد با صد نفر بودی که همه رو فاطی کردی حیف من که عشقمو ریختم پای تو [اینجا داشتم غش میکردم از خنده :)) :)) :)) :)) ]

بعد قطع کرد :| :| :|
خدایی من قصدی نداشتم حرفای دوستم فاطی پاتی شده بود با بقیه
قصد خیر بود بوخودا :)) :)) :)) :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

این بخاطر افکار منحرفه :-"""
بدون شرح :
flq7_1.png



× مدیون شدم متاسفانه :-"""
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من: استاد این مقاطع مخروطی خوار مارو...
استاد: :|
من: شت ریدم که!
استاد: :|
من: وای بازم که... اه!
استاد: :-w
من: استاد ببخشید این مقاطع مخروطی خیلی اذیت میکنن... :D
استاد: :)) :)) :)) برو نبینمت!

خلاصه که قبل از ورود به دانشگاه یکم تمرین کنید درست صحبت کنید!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سوال امتحان شیمی اول یا دوم راهنمایی:به چه علت دماسنج های پزشکی،اندازه کوچکی دارن؟
خب منم شیمی داغون،چ میدونستم،اخرش نوشتم:واسه اینکه تو دهن مریض جا بشه!:)))

جوابیه معلم بعد از تصحیح:چ دهن گشادی !! :|

پ.ن:البته الان ک میبینم ربطی ب شیمی نداشت این سوال،یکم اطلاعات عمومی میخواست ک نداشتم:))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

آقا من پارسال خیلی گیج میزدم وقتی ازکتابخونه برمیگشتم بعد یبار ساعت ده شب زنگ زدم تاکسی جلوی کتاب خونه هم وایستادم تا تاکسی بیاد طرفم گفته بود پرایده سفیده خلاصه کوچه هم خلوت بود و من اولین پراید سفیدی که دم در کتاب خونه نگه داشت رو به فال ِ تاکسی گرفتم وسوار شدم و آدرس دادم که بعدش طرف برگشت و گفت "ببخشید ،من داداش ِ هلیام " با رویی شرمسار گفتم ببخشید و اومدم پایین و منتظر تاکسی وایستادم درحالی که هلیا و دوستان داشتن زمینو گاز میگرفتن . خیلی تجربه تلخ ِ مضحکی بود خلاصه .

پ.ن :یکبارم رفتم کتابخونه واسه بچه ها صحبت کنم مسئول کتابخونه گفت " دمت گرم نفیسه ، هر وقت بچه ها بیکارمیشن تو زنگ تفریح خاطره تو و داداش ِ هلیا رو تعریف میکنیم میخندیم " ، لازم به ذکر است آن ها حتی از تعریف کردن ِ این سوتی مضحک واسه اون پسر مو فرفری سیاه پوش وحشتناکه که میخواست دام بخونه واونم جلوی خودم نگذشتن .#با نهایت غم :-<:))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

+ :خانم ،شمام بزرگ دوسدارین؟
-:حالا بزرگه خیلی هم نه ولی کوچیکم نه دیگ....

(+:یکی از دوستام سرکلاس
-:دبیرمون)

من و بغل دستیام: :)) :)) :)) :)) :)) :)) :-" :-" :-" :-" :-" :-" :-"
دوستم خطاب به من :توهم همونی ک من فکر کردم و فکر کردی؟ :-" :-" :-"
من:بدتر از اون حتی :-" :-" :-" :-" :-" :)) :)) :)) :)) =)) =)) =))


و داشتن درمورد سایز گوشی حرف میزدن :-" :-" :-" :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یکی از دوستام(مریمه اسمش) داییش قاری خیلی معروفیه.ازون بین المللیا
بعد یبار سرزنگ دینی دبیرمون قلم هوشمندشو در آورد که قرائت آیه ها رو بذاره
بچه ها بحثو کشیدن به اینکه صدای کدوم قاری ها تو این قلم هست

منم نه گذاشتم نه برداشتم داد زدم:

الان چیزِ داییه مریم تو چیزتونه؟؟ :|


یه صدنفری کشته دادیم ازون حادثه... :D :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

جمله تو ذهنم:بیاین فردا بریم برف بازی وعشق وحال
جمله ای که میگم:بیاین فردا بریم عشق بازی!!!!
:-" :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

[با ولومِ صدای بسی بالا]:
- بابا خانوم فُلانی تا خلوته بیاین بریم تو اتاق بهتون بدم دیگه.
+ بچّه وایسا من اینا رو بذارم بالا میام بهم بده.
- نه نه همین الان بهتون بدم. :/ اینا میان شلوغ می‌شه نمی‌ذارن بهتون بدماااا!! توروخدا بیاین به‌تون بدم..
- تو فعلاً برو به خواهرِ صفا بده.
+ نه به خواهرِ صفا که خودتون باید بدین، من دیگه در اون حد روم نمی‌شه که بخوام به خواهرِ صفا هم بدم.
دوستان: چه خبره؟ کی می‌ده؟ بیاد به‌ما هم بده یه دور.


من دگ عرضی ندارم. :‌| و من الله التوفیق.
پ.ن: لازم به‌ذکره منظور کتاب بوده. :‌|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من : پسرتون خیلی نازه. خدا حفظش کنه. ؛؛)
خانومه : اتفاقا قیافش اصلا هم خوشگل نیست. :/
من : چرا؛ شبیه خودتونه که. ؛؛)
خانومه :|
من :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

[دوستم] - تو شکل‌های جغرافی‌تو میدی واست تایپ کنن؟
+ هان!؟؟ چی رو!؟
- نقشۀ جغرافی که خانوم گفته بود بکشیم دیگه!
+ خب بدم چیکارش کنن؟
- بیرون واست تایپ کنن!
+ تایپ!؟؟ :)) منظورت اینه که برم ازش یه کپی بگیرم دیگه؟ :))
- :-"""""

:)))))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

چن ماه پيش تو اينستا يه نفر بهم پيام داد خوبين؟ زنده اين ؟
منم جواب دادم
پرسيد كدوم مدرسه اي ؟ كنكور چطور بود؟ و... منم سوال ميكردم ازش
شيرازيم بود
آخرش گفت ايشالا كه قبول ميشي خانوم دكتر
منم گفتم تو هم همين طور خانوم مهندس ;;)
بعد گفت چي؟! خانوم؟!!!! :)) :)) :)) من پسرما :|
:| :| :|
سريع گفتم خوشحال شدم خدافط .... بعد رفته رفته بلاكش كردم بدبختو :)) :))
نه پروفايلش عكس داشت نه پيجش عكسي از خودش داشت ، نميدونم چرا مطمئن بودم دختره



پارسال معلم فيزيكمون يه آقاي ٢٨ ، ٢٩ ساله اي بود . زنم داشت
يه بار روز تعطيل كلاس جبراني گذاشته بود ، منم مانتوم تو لباس شويي بود يه مانتو مشكي معمولي پوشيدم رفتم . مطمئن بودم به جز معلم و بچه ها پشه هم پر نميزنه كه به مانتوم گير بده
رسيدم مدرسه ديدم ناظم و مدير و شمع و گل و پروانه همه جَمعند !!!
با سرعت نور از جلوي دفتر رد شدم كه نبينه منو . معاونمون اومد بيرون صدام زد آرمينا برگرد ببينم . منم به رو خودم نياوردم فرار كردم رفتم بالا . اومد دنبالم پيرام كرد :)) :))
گفت اين ديگه چيه پوشيدي زنگ بزن مامانت برات فرمتو بياره !!!! گفتم مگه مامانم بيكاره . بهتر اصن حوصله كلاس ندارم . خدافظ من رفتم خونه :-"
گفت نه وايسا بريم پيش مدير ببينيم چي ميگه !!! رفتيم خلاصه
دهن مدير دو متر كش اومد . فرمود : اين بلوز ديگه چيه پوشيدي؟!!!!! :-L( جا داره بگم زير زانوم بود ) لااقل يه رنگ تيره ميپوشيدي نه اين :| :| ( جا داره اينم بگم كه مشكي بود !!!)
نه نميشه بري كلاس . جلوي آقاي پ خيلي زشته اينجوري بري ،
يكي از بچه ها كه دير رسيد بهش گفتم بره به معلمه بگه من اومدم فقط نميذارن بيام تو كلاس به اين دليل . اونم رفت گفت
خلاصه اين معاونه دست منو گرفت بريم دنبال چادر سياه ... رفتيم دم در خونه مستخدم :-" يك عدد چادر مشكي گل گلي بهمون عنايت فرمودن .
بعد در راه ناظم نصيحتم ميكرد دخترم ببين اين آقاي پ جوونه مجرده نبايد اينجوري برين جلوش . منم گفتم خانوم ايشون زن دارنا !!!!
گفت آره عزيزم درسسته ولي ذهنش كه هنوز مجرده :)) :))
بعد مشاور مدرسمون اومده بود به خاهرش كه مدير مدرسمونه حرف ميزد كه بابا اين كارا چيه بذا اين بچه بره كلاس . مگه مانتوش چشه آخه ؟!
خلاصه اين چادر رو از بالاي كمر به پايين پيچوندن دور من و راهيم كردن
به محض ورودم به كلاس ، صداي انفجار مهيب خنده ي معلمه و بچه ها كل مدرسه رو برداشت . همه فك كردن خفاش شب حمله كرده :-" :-" :-"
آها راستي بهم گفته بودن بايد ته كلاسم بشينم .
مام رفتيم ته كلاس . اين چادرم از پايين اومد بالا وقتي نشستم . جوري كه يه ١٥ سانتيش بيشتر دورم نبود
يه ده ديقه بعد ناظم اومد تو گفت آرمينا اين چادر رو رد كن بياد نخواستيم [-( :)) و در حالي كه ناظم و مدير و در و ديوار كلاس همچنان ميخنديدن آزادم كردن و با همان مانتوي مدير نپسندانه نشستيم سر كلاس
عمرا به اين راحتيا تونسته باشين اون روز رو تجسم كرده باشين :)) :)) :)) :))
اصن مدرسه به حدي گير بود چيزي نمونده بود واسه اوليا هم فرم مدرسه بدوزه :)) :))

والسلام ;;) ;;)
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

-خوب تو خیلی وقته تازه اینو خریدی!!!!!!!!


من هنوزم نمیدونم خواهرم چیو میخواست بهم برسونه!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مریم : سارا بیا بریم اتاق ما
سارا [با جدیت تمام ] : بذا برم لباس عوض کنم ، اخه با شلوار بیام بشینم اونجا :|
من:ن پس! X_X
زهرا و مریم و سارا [که تا اون لحظه نفهمیده بودن چی گفت و شنود شده]: :)) :)) :)) =)) =)) =))
و خودم: =))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

[اولِ هفته]
مسئول المپیادمون: بچه‌ها! این هفته رو کامل برید سر کلاسای درس مدرسه، حذف درس[nb]پیچوندن کلاسا با هماهنگی مسئولین[/nb] نداریم.
من: چشم آقا، چشم!
[دوشنبه، مسئول المپیادمون دو زنگ اول رو نیست مدرسه]
من: بچه‌ها قبول دارین که الآن ش.ط[nb]مسئول المپیادمون[/nb] مدرسه نیست؟ بیاین بپیچونیم پس!
بچه‌ها:‌حله، بریم.
[زنگ دوم، من پشت کامپیوتر، در حالی که هندزفری تو گوشمه، سرمو رو به سقف گرفتم و چشمامو بستم و یه ریتم و قرِ ظریفی تو وجودم هست،
تقریبا در حال داد زدن] : من روی ابراااام، بی تو چه تنهااام!
صدای آهنگ قطع شد و خب به خودم اومدم و دیدم ش.ط با یه نگاه خیلی غضب آلود داره نگام می‌کنه و هندزفریم تو دستشه. :‌))

بعدا می‌گفت: علی لامصب! من خیلی شاکی و عصبانی داشتم دنبالت می‌گشتم، اومدم تو سایت دیدم خیلی سرخوش و ریلکس داری آهنگ می‌خونی و سر تکون میدی!‌:‌))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

اسم دندانپزشک من دکتر پسانیده است و امروز به مامانم موقع حرف زدن گفتم : واسه فردا از دکتر پسمانده وقت بگیر!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

استاد فیزیکِ ما یه‌آقای‌میان‌سال‌ه. بنده‌خدا زنگ‌های آخر رو هم از شدّت خستگی گیج می‌زنه معمولاً. :‌))

- استاد بخورم؟
+ جاااان؟! :-قیافه‌ی متعجّب و شرم‌سار
- استاد،خوراکی.. خوراکی می‌تونم تَناول کنم؟ :‌|
+ آها، بله بله بفرمایید.
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من:بچه ها الان احمدی (ناظم)گفت میتونیم بریم سالن واسه تمرین
T:نه پام درد میکنه .نمیام(ایشون مدافع تیم هستن و همیشه داغونن!).جو سالن نیس.
من :اهااااا!ببین یه قانون هس فقط واس تو.بهش میگن قانون پایستگی جو!جو نه به وجود میره نه از بین میاد!!!!!!!
T:چییییییییی؟؟؟؟
من: :| :| :| :| :| :| :| :| :|
T&بقیه: =)) =)) =)) =)) =)) =))
من:کوفت!یه بار سوتی ندامااااا!!!!
دوبارهT&بقیه: =)) =)) =)) =)) =)) =)) =))(این دفعه شدتش بیشتر بود)
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

يه گروهي بود تو تلگرام

نيل: كيه داره ريد ميكنه ولي نمايان نميشه!؟!؟
من: چيكار ميكنه؟!؟!
نيل: ريد ميكنه!
من: منظورت اينه كه سين ميزنه؟!
نيل: آره همون!! X_X
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

خُب از هر چه که بگذریم، این سوتی ـایی که ما سر کلاس میدیم خوش تر است... :-" :))
من هم کلاسی ـی دارم به اسم سارا.ن و میشه گفت اولین دوست خوبی بود که توی مدرسهِ جدید پیدا کردم. سارا کلا آدم بامزه و جالبی ـه در عین حال مُقؤید به یه سری اصول مذهبی.
ولی این ویژگی ـش هیچوقت باعث نشده که باهاش سر کلاس ـایی که معلم مرد داریم، سنگین و رنگین بشینیم... :-" :))
بعد یه عادت جالبی داره که وقتی خسته میشیم رو به معلمِ خانوم می کنه و خیلی جدی میگه:«خانوم، میخواید ۵ دقیقه استراحت بدین؟ ;;)»
معلم مذکور:«کی، من؟! 8-| »
و سارا خیلی حق به جانب در حالیکه دیگه معلم حرفی برای گفتن نداشته باشه ادامه میده:«من از چشم ـاتون خوندم... :-"»
بعد، چند روز پیش سر کلاس آقای دهقان بودیم که بیوشیمی درس میدن و کلا چه یه ربع مداوم درس داده باشه، چه دو ساعت؛ اصلا زیر بار وقت استراحتِ وسطِ زنگ نمیره... به خاطر همین کار سارا برای استراحت گرفتن ـم سخت تر میشه...:-"
بچه ـا درحال زمزمه کردن: سارا، سارا؛ ۱۰ دیقه وقت استراحت بگیر... (که من بی اختیار یاد وقت استراحتی که مربیِ تیم ـای والیبال می گیرن، افتادم و شروع کرده بودم به خندیدن... :)) )
سارا طبق روش همیشگی ـش: «آقای دهقان، می خواید استراحتِ در جا بدین؟‌ :دی»
دهقان: «ها؟ 8-| :-?»
سارا: «من از چشم ـاتون خوندم که می خواید ۱۵ دقیقه استراحت بدین... :-?» (که حالا با چونه زدنِ دهقان بشه همون ۱۰ دیقه ای که بچه ـا گفتن...)
مهراوه.م نذاشت حرف سارا تموم بشه، بلافاصله بلند گفت: «سارا تو می خوای اول چشم ـاتُ از چشم ـای معلم ـا درویش کنی؟ :-? :))»
بعد دهقان در این وضعیت به من که از قبلش می خندیدم، سارا و چشم ـای نافذش و مهراوهِ نکته سنج نگاه می کرد: ^-^ :-?
کلاس: :-" =)) :-" =)) :-" =))
 
Back
بالا