یه بار نشسته بودیم داشتیم با خانواده صحبت میکردیم و اینا که بحث نمیدونم چی شد رفت سر آزادسازی خرمشهرو اینا! (ژانر دفاع مقدس واینا! )
بعد زن داییم گفت که توی اون آهنگه که میگه ممد نبودی ببینی... منظورش محمد حسین فهمیدس دیگه؟!
ما منفجر شدیم!
تمام این مدت فکر میکرده محمد حسین فهمیده رو میگه!
پارسال اقای دیانی(مدیر سازمان سمپاد) اومده بودن مدرسمون(پارسال فرزانگان 3و2 یکجا بودیم)
بعد اقای دیانی هی می گفت:
می خیلی خوشحالم که فرزانگان 3 و هاشمی نژاد2 در یک مرکزند
و
امیدوارم فرزانگان3 و هاشمی نژاد2 به خوبی بدرخشند...
می گن از تو ضمیر ناخوداگاه مردم باید ارزوهای دوران جوونیشو فهمید همینه ها
تو اتوبوس هندزفری گذاشته بودم تو گوشم دیدم همه هی نگام میکنن؛پیش خودم گفتم عجب ملت بیکارین؛1هندزفری که دیگه این مسخره بازیا رو نداره؛یه دفه دیدم بغل دستیم داره میزنه بهم که:حداقل صداشو کم کن! بعد کلی آنالیز و بررسی دیدم هندزفری رو کامل نزدم تو و صدا داره از بیرون هم پخش میشه! :-[ اولین ایستگاه اتوبوس رو عوض کردم ؛ راسی راسی عجب افتضاحی بود!
زنـگ عربی بود . مـام هندزفری در گوش و اینا ... مقنعه ـمم گشاده ، تاش زده بودم و محجبه و اینا که هندزفری نیاد بیرون . یهو بهاره ( پشتیم ) یه چیزی پشتِ مقنعه ـم نوش با خودکار . منم که اصن تو جو نبودم ، مقنعه رو درآوردم ببینم چی نوشته !!! اصن یه وعضی بوداااا هندزفری سیاه تو گوش ، معلمه جلوم !
امروز یه بچه ها میخواس خاطره تریف کنه بعد گفت از این بسته بندیا که 2تا کیک رو همه...!!!!
گفتبم منظورت تاینی نیس..؟!
-نه بابا تاینی که 2تا کیکاش کنار همه، میگم رو همدیگس...!!
-آها.. کلوچه..؟!!!
-آره...
فِک کن.... اسم کلوچرو یادش نمیومد...!!!!! می گف از اونایی که 2تا کیک روهمه...
ریاضی داشتیم.... معلمه که درس می داد ما نمی فهمیدیم! ما که سوال میپرسیم اون نمی فهمید!!!! اصلا وضعی بود!!!!!!زنگ تفریح که خورد بچه ها رفتن ،یه سری وایسادن سوال پرسیدن.....من و بغل دستیم و دونفر دیگه می خواستیم میز ها مون رو عوض کنیم.. باید از کلاس بغلی می اوردیم با هزار بد بختی اوردیم تو هانیه میگه از این میز ها می خواستین؟؟؟
من بلند :نه پس!!! بابا تو که از این معلم ریاضیه بد تر کردی!!!!
هانیه پای تخته رو نشون داد....... معلم ریاضیمون سر کلاس بود!!!!!!!!!!!!!!!!!
من:آب شدم رفتم تو زمین!!!! :-ss :-ss :-[ :-[ ولی اصلا به روی خودش نیاورد!!!!
ميخواستيم ساعت 12 تا 2 كلاس كامپيوتر رو بپيچونيم بريم خونه
ما حدودا 6-7تا معاون داريم!!!!!مدير هم تو مدرسه نبود اونموقه
رفتيم به يكيشون گفتيم قضيه رو !!بعد گفتيم ما بريم خونه ديگه؟!!
سرشو كرد تو دفتر از اون 6تاي ديگه بپرسه!
من : 7خوان رو بايد رد كنيم...
بهار: آره آره ! غول ِ اول رو كشتيم
من:
(معاونه شنيد فك كنم...)
خيلي جمله قشنگي گفت خيليم با احساس گفت
قبلش ادبيات داشتيم درس نبرد رستم و اسفنديار بود و اين حرفا...جو گرفته بود
پسره رفته بالا خودشو معرفی کنه
دوستاش بش گفتن همه چی رو رو تخته بنویس اونم تا بیو گرافی مامانسم می نوشت من اعصابم خورد
جلو 50 تا دخمل و30 تا پسمل گفتم بلند که باو اسکولت کردن :-ss
یه سوتی دادم بس ناجور!!!!
حدود نیم ساعت بود که موبایل بابامو می گرفتم که مثلا بیاد دنبالم.(آخه از ساعت 6 صب تا 4 ظهر بیرون بودم به شدت خسته و اصلا حال نداشتم یکی دوساعت دیگه پیاده روی کنم).
همش می گفت خاموشه و در دسترس نیست و از این جور چیزا.
بعد داداشم از خونه زنگ زد گفت بابا الآن خونس.
منم با صدای بلند گفتم بره گمشه دیگه حالا هم می خواس نیاد خونه!!!!! X-( X-(
یه دفعه دیدم بابام گفت الو!!!! :-ss :-ss :-ss
(البته خدا رو شکر بخیر گذشت.بابام نشنید ).
امروز با اتوبوس رفتم مدرسه....دیر شده بود..موقع برگه گرفتن یکی از بچه های سرویس رو دیدم...
بهش میگم اونموقع که زنگ زدی من 5 دقه بود که تو اتوبوس بودم...
دوستم میگه...اونموقع من خودمم 10 دقه بود که تو سرویس بودم......
بعد که فهمیدیم چه سوتی ای دادیم اینجوری بودیم...
معاونمون همینجوری نگامون می کرد ...ما هم که پررو ....تحویل ندادیم گوشیارو...معاونمون هم رو شو کرد اونور...انگار نفهمیده...