hamideh
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 84
- امتیاز
- 1,219
- نام مرکز سمپاد
- farzanegan2
- شهر
- مشهد
- دانشگاه
- فردوسی مشهد
- رشته دانشگاه
- فیــــزیــــــک
پاسخ : سوتیها
عموم اینا اومدن خونمون، تو اتاقم از این عروسکا خرسای خواب آلو که بالش دارن بود ، پسر عموم (2 سال و نیمشه) دیده برداشته کلی بهش وررفته و اینا
بعد دیدم یهو زد زیر گریه. میگم چی شده چرا گریه میکنی؟
میگه: آخه بالشتشو بهم نمیده هر کار میکنم
الهی بگردم کلی بهش خندیدم
-----------------
پارسال عید دسته جمعی رفته بودیم سفر، بین راهمون به کرمان هم سری زدیم. یه پارکی بود فک کنم اسمش شورا بود.
وسطش یه هفت سین درست کرده بودن به این شمایل:
بعد ما هم خوشمون اومد رفتیم از باغبونش اجازه گرفتیم که عکس بگیریم. بعد دخترخالم گفت بیا با دخترم بریم تا بره اون شعر قشنگشو بخونه فیلم بگیر ازش
ماهم استقبال کردیم. کلی رو مخ این بچه راه رفتیم که شعری که مهد کودک یادشون داده بخونه اون وسط
خلاصه رفت وسط و دوربینو آماده کردم و گفتم شروع کن. (شعرش حاجی فیروز و اینا بود )
با هزار دلهره و خجالت رفت اون وسط و شروع کرد خوندن، کم کم مردم جمع شدن دورمون، همه عکس و فیلم میگرفتن قسمتایی که میگفت :حاجی فیروزم و.... هممون با "بله" جوابشو میدادیم
تهش که تموم شد همه براش دس زدن و آفرین گفتن
خب پس سوتیش کجا بود؟! اونجایی که دوربین رو حالت عکسبرداری بوده و همه ی تلاش ما بیهوده انقد از دستم عصبانی شده بود میگفت اینهمه من زحمت کشیدم آخرشم فیلم نگرفتی
+تا حالا چند بار دیگه هم این بلا رو سر اشخاص دیگه ای آوردم
----------
پ.ن: عکس فک کنم مشکل داره، بعدا درستش میکنم
عموم اینا اومدن خونمون، تو اتاقم از این عروسکا خرسای خواب آلو که بالش دارن بود ، پسر عموم (2 سال و نیمشه) دیده برداشته کلی بهش وررفته و اینا
بعد دیدم یهو زد زیر گریه. میگم چی شده چرا گریه میکنی؟
میگه: آخه بالشتشو بهم نمیده هر کار میکنم
الهی بگردم کلی بهش خندیدم
-----------------
پارسال عید دسته جمعی رفته بودیم سفر، بین راهمون به کرمان هم سری زدیم. یه پارکی بود فک کنم اسمش شورا بود.
وسطش یه هفت سین درست کرده بودن به این شمایل:
بعد ما هم خوشمون اومد رفتیم از باغبونش اجازه گرفتیم که عکس بگیریم. بعد دخترخالم گفت بیا با دخترم بریم تا بره اون شعر قشنگشو بخونه فیلم بگیر ازش
ماهم استقبال کردیم. کلی رو مخ این بچه راه رفتیم که شعری که مهد کودک یادشون داده بخونه اون وسط
خلاصه رفت وسط و دوربینو آماده کردم و گفتم شروع کن. (شعرش حاجی فیروز و اینا بود )
با هزار دلهره و خجالت رفت اون وسط و شروع کرد خوندن، کم کم مردم جمع شدن دورمون، همه عکس و فیلم میگرفتن قسمتایی که میگفت :حاجی فیروزم و.... هممون با "بله" جوابشو میدادیم
تهش که تموم شد همه براش دس زدن و آفرین گفتن
خب پس سوتیش کجا بود؟! اونجایی که دوربین رو حالت عکسبرداری بوده و همه ی تلاش ما بیهوده انقد از دستم عصبانی شده بود میگفت اینهمه من زحمت کشیدم آخرشم فیلم نگرفتی
+تا حالا چند بار دیگه هم این بلا رو سر اشخاص دیگه ای آوردم
----------
پ.ن: عکس فک کنم مشکل داره، بعدا درستش میکنم