خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سال سوم اولین جلسه ای که با دبیر شیمیمون که تازه اومده بود مدرسمون کلاس داشتیم,
ایشون از همون اول شروع کرد به تعریف کردن از خودش
که آره من چند سال طراح نهایی بودمو چند تا تقدیر نامه دارمو...
بچه ها که کلا کلافه شده بودنو اینا
یهو این دبیرمون گفت من عضو فلان تیم والیبال هستم,
پستمم, چیزه...چیز دیگه...بعد اسمشو یادش نمیومد حرکتشو رفت
بعد من یهو گفتم "توپ جمع کن" [nb]لیبرو منظورم بود :D[/nb]!!!!
کلاس که کلا رفت رو هوا ,
بچه هاهم که ازم تشکر میکردن همزمان که آره خوب ضایعش کردی :))
به جونه خودم سوتی بود از قصد نبود
معلممونم تایید کرد وگرنه تا آخر سال بیچاره میشدم :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سال سوم دبیرستان از طرف مدرسه رفتیم دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز واسه تشریح جسد
بعد از اینکه اومدیم بیرون دیدیم یه نمایشگاهی هست ما هم همینطوری سرخود رفتیم تو
فهمیدیم بغل اون نمایشگاه یه تالاره بعد یه همایش خیلی مهم دارن از بسیج و اینا اومده بودن و فرمانده و ....
گویا اینا کمبود ادم دارن و توی یه سالن سی نفر اینا بیشتر نیس
اومدن به ما گفتن شما بچه های ساکتی هستین میاین بشینین تو یه همایش؟
ما هم از خدا خواسته روشونو زمین ننداختیم :D تازه بهمون شال و یه پکیج خوردنی دادن که بریم بشینیم
رفتیم تو دیدیم واقعا جو خیلی سنگینه خیلی اروم و محترمانه نشستیم ( خودشم ردیفای جلو) البته تو دلمون داشتیم میخندیدیم که معلم فیزیکو سر کار گذاشتیم تو مدرسه
بعد یه ربع اینا ناظممون به یکی از بچه ها گفت مدیر زنگ زده و معلمتون عصبانیه
گفتن حتما پاشین بیاین وگرنه ......و در همان حین یه رئیسی چیزی (با لباس نظامی)رفت حرف بزنه به افتخارش پاشدن و صلوات فرستادن
همین که شروع کرد حرف زدن مجبور شدیم پاشیم بریم
یهویی سی نفری با هم پا شدیم بعد این اقاهه که داشت حرف میزد فکر کرد اعتراض اینا کردیم همه حضار اول :o شدن
بعد کل مجلس بهم ریخت و ابروی اونارو بردیم
یعنی سی تایی گند زدیم به همایششون :))
حالا چندتامون میخوایم از مهر اون جا دانشجو شیم!!!!!!!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تو سایت مدرسمون دانلود فیلم اینا ممنوع بود.یه بار دوستان داشتن فیلم دانلود می کردن.معلم کامپیوتر گفت بسه دیگه بچه ها الان زنگ میخوره کامپیوتر ها رو خاموش کنید.منم نا خود آگاه گفتم:خانم چند لحظه صب کنید الان تموم میشه گناه دارن انقدر صبر کردن.
معلم کامیوتر:چی تموم میشه؟؟
دوستام: ~X( ~X( :-L :-L X-( X-(
من: :-" :-" :-"
معلممون فهمید دارن فیلم دانلود میکنن و :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

اول سال بود، دبیر عربی داشت خودشُ معرفی میکرد: بچه ها من انواری هستم ;;)
یکی از بچه ها: چی واری؟ =)) =))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مامانم وسواس داره...بعد پتو و فرشامونو خودمون باید بشوریم چون معتقده بیرون تمیز نمیشورن!!!!
چن روز پیشم بساط پتوشویی داشتیم و چون کسی نبود جز من و مامانم٬من باید تنهایی میشستم(مامان پاش درد میکنه...)
ب پنجمی ک اخری بود و مال خودم ک رسیدم٬دیگه نا نداشتم...
-مامان بسه دیگه...تمیز شد... :(( :(( :((
-نه بابا....هنوز تایدا توشن...اب بکش....
-(با نهایت خستگی)اهههه.....مامان....اصن میدونی چیه؟؟؟؟ من عاشق تایدم!!!میخوام باهاش بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ~X( :o :-[ X_X
قیافه ی من و مامانم و برخی همسایه های کمی(تاکید میکنم...کمی....!!!!) کنجکاومونو تصور کنید....!!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

از کلاس زبانمون اومدم بیرون بعد یه پسره یه کم جلوتر وایساده بود
من:عه چه خوش بوعه عطرش
الیکا:اسمه عطرش چیه؟
(حرف زدن من و برگشتن اون شخص همزمان اتفاق افتاد و باعث شد من اسم عطر رو دو بخشی بگم)
من:ل ِ (برگشت دیدم یکی از استاداس)ج*ن*د*ه* (لجند)
دوستم: :o =))
من :-[
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دیشب با رفقا رفتیم بیرون.
بعد وسط صحبت گوشی یه بنده خدایی زنگ خورد.یه مداحی خیلی تند و سریع بود.
من اومدم گفتم: "آخه این چه صدای زننده ایه که گذاشتی زنگت؟ :-w"
بعد پسره گفت:"این که صدای آقاسیده(مداح هیئت محل :)) )"
در همون حال آقاسید هم اونجا حضور داشت :|

من: #-o
پسره: >)
آقاسید: [-(
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

pz27_2015-07-25_224310_-_copy.png
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من امشب قرار بود برم تولّدِ دوستم، ولی ساعت9 تازه از کلاس رسیدم خونه. زنگ زدم خونه ی دوستم ببینم اگه بچّه‌ها هنوز دورِهم‌ن برم،اگه نه که هیچ.
بعد این دوستم و خواهرِ بزرگ‌ترش و مادرش صداهاشون مو نمی‌زنه با هم.
حالا مکالمات به این شکل بود:
من- سلام،خوبین خانومِ فُلانی؟ الهه هست‌ش؟
مادرِ دوستم- سلام گلم، آره یه لحظه گوشی.
[صدای صحبت: الهه بیا فکر کنم حنانه‌س.]
[شخصی گوشی را می‌گیرد.]
اوشون- شما؟
من- کوفت و شما احمق منو نمی‎شناسی؟
اوشون- وا، کوفت تو دلت.
من- اِلی *ُس‌خُل‌بازی در نیار خسته‌م، مامانت منو نشناخت؟می‌گف حنانه! حالا بیخی..بکس هنوز هستن؟
[شخص دیگری گوشی را می‌گیرد.]
الهه- سلام. خوبی؟ فازی تویی؟
من- عجب. :/ وایسا وایسا ببینم.. می‌خوای بگی اونی که الآن من باش حرف زدم تو نبودی؟ :/
الهه- نه ننه‌م بود.
من- یعنی حتّی فاطی[nb]خواهرِ داستان.[/nb] هم نبود؟
الهه- نه دیگه، می‌گم مامانم بود خره. چیزی گفتی بش مگه؟
من- من میرم شامپو با نون بخورم، کادو تولّدتم بیا دم خونه ازم بگیر من اون‌ورا آفتابی نمی‌شم. بای. :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

رفتم پست واسه کارای کارت ملی‎م.
عکس درمحل میگیرن واسه کارت ملی‎ـای هوشمند، درجریانید که ؟
نوبت من شد رفتم تو اتاقی که عکس میگرفتن. خانومی که عکس میگرفت عکاس نبود، کارای دیگه هم میکرد و سرش خیلی شلوغ بود. من حدودا 10دیقه‎ای توی اتاق بودم دیدم خبری نشد :-< در اتاقم باز بود. رفتم جلوی آینه مقنعه‌ام رو درست کردم، دیدم باز خبری نشد. خلاصه خیلی حوصلم سر رفته بود. همونطوری که جلوی آینه بودم شروع کردم به ادا درآوردن توی آینه ((: [چشمک و زبون‌درازی و غنچه کردن لب و از این قبیل موارد ((=] یهو سرمو چرخوندم دیدم یه آقاهه به این حالت [O.O] داره نگام میکنه ((: فک کنم فک کرد دیوونه‎م. ((:
آبروم رفت :-" بعد عکاسی ، روم نمیشد از اتاق بیام بیرون ((:
 
اندر احوالات عروسی‌

عروسیه خواهرم بودو خب مسلما همه اومدن کادو دادن واینا بعد حالا یه بنده خدایی از فامیلای نسبتا نزدیک زنگ زده خونه که عاغا من برای ریحانه جون کارت هدیه گرفته بودم واین صوبتا اما خب اخر سر که اومدم بذارمش تو پاکت که بدم عابر بانکمو گذاشتم جاش و دادم و کارت هدیه هنوز دست خودمه .
خودش : :D :D :-"
مامانم: :o :-s
من: :)) =)) مامان,مامان بگو جای کارت هدیه رمز عابرشو بده بسه :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تبریک میگم ایشالا غم اخرتون باشه
:)) :)) :))
خیلی شوت بود این :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

چند روز پیش داشتیم با بابا و مامانم بحث میکردیم سر موفقیت و اینا بعد بابام بهم گفت:
"بیچاره فک کردی با این وضع درس خووندن و اینا به جایی میرسی؟!؟ تو مدارس خودتو میکشی تازه با انگیزه نیفتادن 5 ساعتم نمیتونی بخوونی خوابت میبره و اینا...آخه تو میتونی کنکور زیر 1000 شی مثلا؟!؟ یا المپیاد به جایی برسی؟!؟ "
بعد در حال مثال زدنِ افراد موفق و اینا بودن ایشون منم کمک میکردم در این کار که گفتم:" طلا1 المپیاد جهانی ریاضی امسال که FULL MARK کرد[nb]https://www.imo-official.org/participant_r.aspx?id=19624[/nb] به اصطلاح..." بعد بابامم گفت آره مثلا اون حتما خیلی کار کرده علاوه بر اینکه باهوش بوده و اینا...

بعد من گفتم:" نه بابا! عمه منم 6 بار میرفت المپیاد جهانی دیگه سال آخرو فول مارک میکرد! " :-" هیچی بعدش که جملرو تموم کردم یادم اومد که عمه من=خواهر بابام :)) :)) :))...[nb]عجب![/nb]مامانم که داشت منفجر میشد از خنده ولی بابام بنده خدا دید من فهمیدم به روی خودش نیوورد :D

#بنده خدا عمه ها :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

با مرضیه رفته بودیم همایش انتخاب رشته ...
پسره بهش میگه روزانه رو هم بیارید خوبه ...ولی اگه نشد شبانه رو هم بزنید ...به فردوسی بودنش می ارزه
مرضیه:فرض کن شبا بریم دانشگاه....اقا بابام نمیزاره... ;;)
خانم دانشگاه شبانه رو ک شبا نمیرن....

ناگفته نمونه ک خودمم تا چند سال قبل همین فکرو میکروم

:)) ;) :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

معلممون : برید اون کلاسه که "کولر گازی" داره
من : آهان پس اونی که "گوز کاری" داره
شانس آوردم زیاد آدم دور و برم نبود :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

قرار بود دسته جمعی بریم گردش واینا ولی خب من قبلش جایی کار داشتم واول رفتم دنبال کارم بعد رفتم پیش بقیه ,وخب لباسام یکم رسمی بود, حالا اونجا داشتیم والیبال بازی میکردیم ومن هی خرابکاری میکردم :-" برادر زن داداشم برگشت گفت خو چرا داری هی خراب میکنی تو!؟!؟ منم گفتم خو لباسم اذیت شلوارم تنگه نمیتونم درست بپرم, اونم کلا حواسش نبود گفت خب درش بیار دیگه راحت بازی کنی ;;) وقتی قیافه منو دید ک اینجوری بودم :o فهمیدم چی گفته و گفت عه نه خب نمیشه بازیتو ادامه بده :)))))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

جدا نمیدونم چرا از جلسه اولی ک تو تابستون دبیر زبان جدید اومد سر کلاس من و دوستام و ب خصوص من هِی باید جلوش سوتی بدیم!

اولین سوتی( جلسه اول)....
دبیر زبان ک یه آقای جوون حدودا 30 ساله بود : نظرتون راجع ب خانوم x چیه؟(خانوم x معاون پایه ما هستن)
من و دوستام همگی: خعلی خوبن..اصن ی چیزن ک نگین...پدرمونو در میارن...هَک میکنن ...اَهههه...
دبیر زبان: ک خوب نیستن؟!
ما : هعی.... :-&
دبیر با یه ژست خیلی شیک : عمه من هستن! B-)
ما : :o :o....... ~X(
چند دقیقه بعدش در حالی ک کلاس یهو ساکت شد ....
دوستم : یاسی..یاسی..یادت باشه زنگ تفریح ب اون کلاسیا بگیم کیه!
من : :-[
بچه ها: :))
دبیر: =))

سوتی دوم: روزی ک اصن حالم خوب نبود...سر درد شدید داشتم ک قرار نبود برم مدرسه...ولی از ترس همون معاون مذکور ک گفته بود : رو ب قبله هم اگه بودین باید بیاین!....رفتم...و خوب هیچی از درس نفهمیدم! آخر کلاس همون آقای y بهم گفت: تو...تو ...این کلمه رو تو معنی کن و باهاش جمله بساز!....منم ک گیج بودم! تنها کاری ک تونستم بکنم اینکه ی دید بندازم رو کتاب بغلیم...ولی درست ندیدم...هرچی دیدمو گفتم...: کاوِر پُل؟
دبیر: ^-^
من : کِوِر پُل؟....کووِر پُل؟.....کاو پُل؟( پاک گیج بودم! نمیدونستم چی میخوام بگم!)
بچه ها: :))
دبیر: :-w..... :D.....معنی hunt چیه؟
من:اِممممم :-?....وایسین.... :-?.....اِممممم....آها...( دستمو حالت تفنگ گرفتم جلوش و حالت شلیک تکون دادم )...ینی شکار...شکارکردن!
دبیر: :|

سوتی سوم: امروز دیگه میخواستم بهش ثابت کنم...من اون تنبیلی ک فک میکنه نیستم! درسو شب قبل یکم خوندم!...سر کلاس هِی جواباشو میدادم...بعد رسید ب ریدینگا....سخت ترین ریدینگ اولیش بود!... ک من میخواستم بخونم و ترجمه کنم...با شوق دستمو بالا کردم ولی صدام نکرد...منم همون لحظه دستمو جلوش خیلی غیر ارادی :لایک کردم...و خودمم اینجوری بودم >:p....ک یهونگام کرد.....
اون: :o
من: ک دستم خشک شده بود... :لایک.... :-[


خدارو شکر ک امروز کلاسا تموم شد!!! این سوتی های من تو 5 جلسس ک 3 جلسش اینطوری شد!!! :-[
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یک بچه در بغل ، یک نوجوان 13 ساله دست تو دست ، به سمت خونه ، ناگهان کودک شروع به گریه میکند .
بغل یک مغازه ایستادیم ، یک عدد ماکت انسان گویی کله اش را آورده در حلقوم ِ ویترین ، برای جلب نظر کودک و مقابله با استمرار گریه :
-سروش بیا این آقار ُ ببین!براش شکلک دراریم
- همچنان گریه!
-برای اینکه کاری کرده باشم خودم اقدام مینمایم : به حالت :-زبون درازی و اقسام شکلک ها!
-کودک خوشش می آید! نوجوان نیز! :-" [-( گریه قطع میشود :-"
ناگهان ما سه تا هستیم که در کوچه ای تنگ مشغول شکلک بازی با یک ماکت کله کچل میباشیم.
ناگهان تر ؛ کله تکان میخورد !
-کودک از خنده غش میکند! نوجوان نیز به شکل هار هار ، هر هر ، میخندد ! بنده اما سرخ میشوم! :-"
ماجرا ادامه دارد!به جای فرار، در مغازه را باز کرده ، و به جای عذر خواهی ،[از شدت خشک زدگی] میپرسم شما واقعا آدم اید؟:|
خوشبختانه قبل از جواب به خودم آمده ؛ به شدت عذر خواهی کرده ، و قبل شنیدن پاسخ به سرعت از مغازه خارج میشویم :-<
-کودک مجدد شروع به گریه میکند.
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یه برنامه‎ی رادیویی بود شبا شبکه جوان میذاشت/میذاره ، هفته‎ی اول عید امسال من هرشب به برنامشون زنگ میزدم تو بحثا شرکت میکردم ولی هیچ شبی صدامو پخش نکردن ، و خب خیلی عصبانی شدم چون قبلاً که زنگ میزدم پخش میشد صدام اکثراً. روز سیزدهم عید که رادیو رو روشن کردم مجریه گفت ما زنـــــــــــــــــده‌ایم. ولی خب من منظورشو نفهمیدم :-" و زنگ زدم و صدام پخش شد اتفاقاً. :-"، وقتی اومدم مدرسه و ماجرا رو برای دوستام تعریف کردم گفتن ‌همه‎ی برنامه‎های اون هفته تولیدی بوده :|

جا داره بگم با گوشی‎م زنگ میزدم :-"
ولی خب شارژم از همون 5000 تومنی که همراه‎اول بهم هدیه داد کم میشد. ((:
خب حیف بود شارژه. میفهمین ؟ حیف. :-""
 
Back
بالا