پاسخ : سانحه!
یه بار مهمونی کل فامیل خونه ی مامان بزرگم بودیم ، من یه لحظه از پیش دخترخاله های گرامی بلند شدم اومدم تو آشپزخونه .
بعد یکی از دخترخاله هامم پشت سر من اومد . ( از من دو ، سه سال بزرگتره !

)
همینجوری داشت با شال من ور میرفت ، بعد برداشت یه دور پیچوندش ! همینجوری خیلی عادیُ اینا !

بعد من حس کردم یه ذره تنگه ، گفتم بازش کن سختمه !
بعد اونم هول شد یه دور دیگه ام پیچوند !

منم دیگه حس کردم واقعا داره اتفاقای بدی میفته !!
اونم که هرچی من میگفتم هی داشت بدترش میکرد ناخودآگاه !

خلاصه دیگه ما خانواده رو به کمک طلبیدیم !

حالا همه انقد هول شده بودن هیچ کس نمیتونست بازش کنه !! ینی کل فامیل وایساده بودن به این حالت

،

دور من داشتن جیغ میزدن فقط ! اصن یه وضی !

بعد مامان بزرگم خیلی دلاورانه اومد بازش کرد !

ولی واقعا داشتم میمردم ! ینی رسما در حال خفگیُ اینا !
