خاطره نویسی روزانه

MehrnaZz

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
359
امتیاز
3,036
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
زاهدان
سال فارغ التحصیلی
95
مدال المپیاد
مرحله 1 ریاضی
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

بعضی وقتا عقایدت میتونن به کلی راجب یه نفر عوض بشن.
اول سال وقتی دیدمش فکرشم نمیکردم اینقد خوب و دوست داشتنی باشه اینقد پایه باشه.
اواخر اسفند تو اون بارون بهم بگه بیا بریم اجازتو گرفتم. منُ با خودش برد تا هم بستنی بگیریم و هم کلی خیس بشیم تا بعدش کلی بهمون خوش بگذره با بچها. :)
بعضی وقتا یه معلم ریاضی میتونه بهترین دوستت باشه >:D<
یا اون جمال که یه دنیا عشقه >:D< وقتی الکی الکی گفتیم میایم خونتون! و واقعا با بچها رفتیم خونشون شب نشینی :))
امسالَم امروز تموم شد با کلی خاطره های خوب!
کتک کاریای منو و فاطیما سر ریاضی و هندسه که باعث میشد اون بهترین معلم دنیا منو بلند کنه و ببره کنار خودش بنشونه :)) :D ;;) :-"
وقتایی که جیم میزدیم و میرفتیم باهم دیگه پیتزا میخوردیم :-" :>
دوتا بهترینای دنیا معلمامون بودن تا امسال عین خــــــــــر بهمون خوش بگذره :-"
مثه روز معلم که زدیم بیرون و شیرینی و بمب کاغذی و فشفشه خریدیم. و سه زنگ پشت هم اونقد خندیدیم که جمال و کاظم[nb]مخفف فامیل معلمامونه :D[/nb] اعتراف کنن که تاحالا اینقد نخندیده بودن :)) کلاسُ آتیش زدیم تا قرقره نخ[nb]مراجعه شود به 1 :-"[/nb] سر درد بشه و مام ولش کنیم تنها تو کلاس و بریم پیشِ جمال :D
دلم تنگ میشه واسه فاطیمای روانی واسه آتنا. واس هانیه :)) واسه تمام اون خندیدنا و مسخره بازیا تو کلاس با معلما و معاونا >:D< x:
خوشحالم که تو این مدت بهترین دوست دنیا هیچ وقت تنهام نذاشت و همیشه پیشم بود مرررسی کلی زهرا x: *-: >:D< x:
آخرشم یه اثر اَزَمون موند! یه دوم ریاضیُ یه مدرسه :D
 

Alyssa

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
255
امتیاز
1,789
نام مرکز سمپاد
FRZ orginal
شهر
kerman
مدال المپیاد
ایش!!
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

1393/3/18
به یکی از دوستای کلاس زبانم که زیادم صمیمی نیستیم اس دادم میخواستم ازش بپرسم میاد کلاس یانه! بهش دادم"سلام خوبی؟"گفت "شما؟"منم شیطنتم گل کرد و گفتم "نیما هستم افتخار آشنایی با کیو دار؟؟؟" B-) اونم خودشو معرفی کردو خلاصه کلی چرب زبونی کرد ;;)بعدش گفت میشه ببینمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ =))منم گفتم"بله حتما فقط جاشو مشخص کن B-)"!!!!!گفت من عصری کلاس زبان دارم و و توی کوچه ی روبه رو کلاس زبان قرارو گذاشت =))
منم رفتم اونجا دیدم با یکی دیگه وایستاده!!گفتم "عه تو اینجا چیکار میکنی؟"گفت منتظر دوستمم ;;) منم گفتم عه چ جالب منم منتظرم خلاصه یه ربع حرف زدیم بعد من به ساعتم نگاه کردم گفتم اوا چرا نمیاد؟اونم به گوشیش نگاه کرد و گفت اه سرکارم آ!!!بعد زنگ زد به من،منم گفتم"سلام عشقم کجایی پس؟" :-" خلاصه این دوست جلف ما جوری جیغ زد که من تا کلاس فقط دویدم!!! =))شانس اوردم که وقتی اومدم تو کلاس معلممون بلافاصله اومد!!!ولی بهم اس داد"خیلی بیشعوری آ من خودم میدونستم فقط میخواستم تورو امتحان کنم!! :|"
=))روز خوبی بود موجبات خندمون فراهم شد!! :-"
 

Alyssa

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
255
امتیاز
1,789
نام مرکز سمپاد
FRZ orginal
شهر
kerman
مدال المپیاد
ایش!!
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

بعله!!!!
اینجانب یه بار جوگیر شدم و سحری فقط نون و پنیر و آب خوردم که مثلا قمپوز در کنم!!!!
بعد گرفتم خوابیدم!!!!ساعت 10 بیدار شدم در عالم گیجی دیدم شکمم صداها ناجوری در میاره رفتم سر یخچال و هیچکس هم خونه نبود....یه کنتاکی برداشتم خوردم ^_^!!!و همچین که داشتم دوپینگ میکردم به حال اومدم یه ذره فکر کردم که این کنتاکی ها از کجا؟؟؟یادم اومد دیشب "افطار" کنتاکی داشتیم!!!!!!!بعدش فکر کردم چرا افطار!!!دیگه یادم اومد وسط ماه رمضونیم و منم روزه ام!!!بله دیگه!!!!من یه دلی از عزا در اورده بودم و خیلی کیف داد!!!!جاتون خالی...... :D


!!!دو تا پست متوالی!!
الان پاک میشه :-"
 

amirreza76

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
9
امتیاز
20
نام مرکز سمپاد
hashmi nejad 1
شهر
mashhad
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز
روزه بدی بود
نشد درس بخونم
و نشد کاری کنم
از یک نفر دوبار در عرض شیش ساعت ضربه خوردم
زندگیمو میخام جدا کنم
امروز تصمیم گرفتم
که مثل اون باشم و یک دیده دیگه نسبت به همه چی داشته باشم
شاید همین باعث بشه دیگه باهاش حرف نزنم
دلم هوای حرمو کرد
خاسم برم مسجد
ولی نشد
خدایا خودت کنارم باش و کمکم کن
ممنونم :)
 

shadiiii

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
365
امتیاز
2,694
شهر
میان2اب
دانشگاه
ارومیه-نازلو
رشته دانشگاه
دامپزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ظاهرا سوتفاهم بود ولی من که میدونم بیچاره مامانش اشتباه نکرده شاید این به روش نیاره اون دختره منم و منم اصلا به رو خودم نیارم ولی حق با مامانش بود درسته باباش معذرت خواست ولی من خجالت کشیدم حس مامانا اشتباه نمیکنه شاید پسرش دستپاچه شده بوده نمیدونم ولی من فقط یه سوال کوچیک داشتم من فقط میخواستم بگم اروم باش باارامش درساتو بخون من هیچ کاریش نداشتم درسته اصلا نفهمیدن منم ولی میدونن یکی هس که این شده اینی که هس وکاش من اشتباه کنم و کاش اون ادم من نباشم ردشدن از احساس ادمها سختترین کار برامنه خیلی سخت...
ظاهرا همه چی یه اتفاق بود ولی من که میدونم خدا همش میخواد بگه اشتباه نکن همش میخواد دورباشم همش منو نگه داشته که اونیکه باید ....
خستم ازبس سعی کردم فکرنکنم
دیگه تو دفترچم نمینویسم مامانم ببینه نمیتونم اون همه ابهامات رو بهش توضیح بدم خیلی هاشونو خودمم یاد ندارم


ایمان سرورپور x:
 

Mah O_o

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
254
امتیاز
3,509
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خاطره ی عزیزم::
امروز روز خوبی بود
خیلیا رو بیشتر شناختم و:::

بابهترین دوستم کل کل کردم
معلممون فقط این وسط زد حال بود ک اشکال نداره.خدابزرگه
h-:
 

nilofar banihashem

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,011
امتیاز
11,418
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان/فرهنگ
شهر
بجنورد
رشته دانشگاه
روان شناسی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز روزِجالبي بود رفتم كلاس عربي ،معلمون به خاطر اينكه. هشت نفر بوديم كلاس ُ تشكيل نداد ،ياسمين بدبخت ازاشخانه اومده بود ،كلن رنگش پريد ،واقعن يه ساعت نشستيم سركلاس ولي دبير نيومد،دبيرپولكي : :>

امروز واقعن گند بود همش فحش داديم به دبيرمون ،وقتمون تلف كرد


ده دسامبر
 

mRNA

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
140
امتیاز
1,261
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
mshd
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
علوم تغذیه
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

وسط کلاس ریاضی(کلاس خصوصی)بودم که استادم گفت یک لحظه استراحت...عاغا مارو میگی محجووووب(اخه استاد مرد بودن) ;)) سرمو انداختم پایین با مدادم رو میز داشتم مثلا خط میکشیدم که یهو اشتباهی بجای میز روی کتاب معلمم ی خط بزرگ کشیدم :-" هیچی دیگه کلی خجالت کشیدم و تا اخر کلاس نتونستم سرمو بالا بیارم و داشتم خط هایی رو ک کشیدم میشمردم... :-[ :-[

مدیران عزیز اگه اینو دیدین لطفا ب بخش ضایع شدن منتقلش کنید :D
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
2015 خود را چگونه شروع کردید؟


کلا قضیه از جایی شروع شد که ما چندتا جوون دانشجو بدون امکانات تفریحی خواستیم یکم تفریح سالم داشته باشیم :>و البته تغییر سال میلادی رم جشن گرفته باشیم P:>این شد که ساعت 8 شب از خوابگاه زدیم بیرون به قصد گشت و گزار شاد و خرامان با پای پیاده رفتیم به سمت نصف راه(چهار راهی تو تبریز)رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به برجی به اسم بلور خب دگ برای جشن گرفتن باید جاهای باحال رو انتخاب کرد :-"به قصد کافی شاپ رفتیم داخل و از شانس بد ما کافی شاپ های برج بسته بودن و رفته بودن [-( (اینجا باید بگم که تبریز ساعت 10 شب خاموش میشه :D )
ساعت 10:30 شب بود که حس کنجکاوی مون گل کرد که چرا باید 25 طبقه ساختمون بسازن و ما فقط 3 طبقه ش رو بتونیم ببینیم؟؟؟ :-/
پس گشتیم دنبال راه پله اضطراری که برسیم بالا چون که آسانسوراش دکمه نداشت(البته نمیدونم دلیلش چی بود :-/ ) در پله اضطراری رو که باز کردیم یه دیوار سفید دیده میشد با یه سری پله به طبقات بالایی و پایینی و چند تا چراغ و یه تابلو خطر مرگ :D خیلی هم امیدوار کننده
البته ما که به سمتمونم نبود حتی :D رفتیم بالا تا برسیم به آخرش جایی که تموم بشه برج و دیگه هیچی نباشه فقط خودت باشی و آسمون تیره شب و ستاره هاش وصد البته ماه ، "بچه ها به ماه لبخند بزنید ;;)"
رفتیم و رفتیم که خوردیم به بن بست ، حالا بن بست بن بستم نبود در داشت ولی درش باز نمی شد برگشتیم ، برگشتیم تا اینکه رسیدیم به یکی از طبقه ها که درش باز بود و آسانسورش هم دکمه داشت و البته یه راهنمای طبقات داشت که بهمون این امید رو داد که تو طبقه 21 یه رستوران گردون داره ساختمون 8-> سوار آسانسور که شدیم کلی رفتیم بالا حالا بماند که از اصول سوار آسانسور شدن عکس انداختن با آینشه و خب ما هم آدمای قانون مندی هستیم :D
آخرین طبقه که آسانسور میتونست بره طبقه 19 بود و خب هدف ما طبقه 21 پس تا جاییکه میتونستیم بریم بالا ، رفتیم . در آسانسور که باز شد ظلمات محض بود و هیچی جز اون نبود البته بعد از اینکه فلاش دوربینامون رو روشن کردیم معلوم شد که در رستوران از اونجا بود ، که خب بسته بود =(( برگشتیم مث اینایی که شکست عشقی خوردن اما ما هنوز امید داشتیم پس باز،گشتیم دنبال پله های اضطراری که یه جوری برسونیم خودمون رو به آخرش و خب انتظار داشتیم که همون پله اضطراری هایی رو که قبلا دیدیم رو ببینیم اما...
اما در رو که باز کردیم واو... :O تبریز زیر پای ما بود با همه خوبیا و بدیاش ، ما سه نفر بودیم و یه سری پله آهنی و تبریز طلایی زیر پامون و آسمون سیاه بالا سرمون و خب هرجا که پله باشه دو تا راه جلو روی آدم هست یه قانع باشی و بری پایین یا کنجکاو باشی و بری بالا و خب ما آدمای بلندپروازی هستیم تقریبا و خب این یعنی رفتیم بالا و رسیدیم به پشت بوم جایی که خودتی و خودت با کلی انرژی مثبت از کار باحالی که کردی(البته برای ما که اینجوری بود) بعد کلی عکس و فیلم اومدیم پایین تو کافی شاپ همکف ، خب تا اون لحظه هیچکدوممون اطلاعی از وجود اونجا نداشت و گرنه کل این اتفاقات خوب برامون نمی افتاد .
ساعت دیگه از 11 گذشته و ما هوس فاضل نظری خوندن کردیم و خب کتابشم برده بودیم با خودمون اما اون لحظه پیشمون نبود پس کجاست؟؟
-عه موقع عکس گرفتن گذاشتمش زمین . نیاوردیش؟
+نه خب ، نگفتی که بهم :-"
خواستیم بریم بالا و بیاریمش که نگهبانه جلومون رو گرفت
-کجا؟
+وسیلمون مونده بالا پشت بوم میریم اونو بیاریم :P
-پشت بوم؟! کدوم پشت بوم؟ :-w
+همین بالای برج ، آخرش :-"
-بیاین ببینم کی به شما اجازه داده برین بالا پشت بوم ها؟ بیاین تا تکلیفتون رو مشخص کنم
خلاصه بعد کلی بحث و جدل با نگهبانه رفتیم بالا و کتاب رو آوردیم و دوباره بحث و دعوا و تا جاییکه طرف دست بند درآورد و ما با بکار بردن اصطلاح "جوونی کردیم ، شما بزرگواری کن بگذر از ما" آزاد شدیم ، ولمون کردن و خیلی ریلکس رفتیم نشستیم تو کافه یه چیزی خوردیم و بعدش اومدیم بیرون و خب تموم شد. ;))
البته تموم که نشد حالا بماند که موقع تحویل سال وسط خیابون بودیم و خسته داشتیم میرفتیم به امید دیدن آدمایی که مث ما باشن و دنبال خوشی های الکی بگردن و خب کاملا مشخصه که هیشکش نبود اون وقت شب تو خیابون و ما بودیم و خودمون و خودمون
و این هم بماند که برگشتیم خوابگاه و در قفل بود و با هزار بدبختی ساعت 4 صبح از دیوار خوابگاه بالا رفتیم و رفتیم تو خوابگاه و خوابیدیم.
:| امیدوارم 2015 سال خوبی باشه برای همه >:D<
 

Mah O_o

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
254
امتیاز
3,509
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

بنظرتو من بچم ولی منظرورم بچه تره!
بچه تر که بودم عاشق پاککن های رنگی بودم
همیشه مامانم برام میخرید
هیچوخ باهاشون پاک نمیکردم
میترسیدم خراب بشن
امروز پیداشون کردم
پاز تو ی جعبه ای ک اسمش جعبه ی خرت و پرتایی که دوسشون دارم!بود
هیچکسی اجازه دست زدن به این جعبه رو نداشت
ی روز خواهرم بدون اجازه ی من اومد سر جعبه واون پاککنی که سرش جداشدهرو برداشت و اینجوریش کرد
خیلی گریه کردم
شکم قورباغه م درومده بودو گمشده بود
رفتم با خمیر بازی براش شکم درست کردم و گذاشتم اونجاش
بعدش با پانسمانسروتنش روبهم وصل کردم
چن روز گذشت دیدم خوب نمیشه
همونجوری نگهش داشتم
thumb_d1c212c96c634a73b451294a9d1e22649f690edc.jpg
 

arezoo.s

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
1,808
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
فقط نه فصل مورتیمر خوندم......
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز کلی خوش گذشت......دبیرا ولمو کردن به امون خدا که مثلا درس بخونیم برای اتحان فردا...منو دو تااز دوستانم رفتیم زنگ میزدیم به ملت اسکلشون میکردیم از بس خندیدیم دل درد شدیم!!!!!!!
زنگ آخرم اولش بادبیرمون سر بازی فوتبال ایران-امارات شرط بستیم!بعد با رادیوگوشی یکی از بچه ها فوتبال گوش میدادیم :-ss :-ss......بعد از کلی عذاب فهمیدیم پایین دارن بازیو پخش میکنن.....سریع دویدیم پایین دیدیم.......بعــــــــــــــــــله کلی آدم دارن نگاه میکنن بعد ما اون بالا به عذاب گوش میدادیم!!!!!!خلاصه دوربین میرفت روی حقیقی ملت جیغودادشون هوابود واین وضع درباره قوچان نژادم صدق میکرد!!!!!
درنهایت دقیقه 70زنگ خورد ومارو بیرون کردن. :-w :-w :((.....منم مجبور شدم تا ایستگاه اتوبوس بدوم.....هر چند وسط راه واستادم از پشت شیشه پیتزا فروشی یک ضربه استگاهی رو دیدم :) :)......در نهایت نزدیکای خونمون صدای جییییییییییغ وبووووووقه اوتومبیل اومد منم چسبیدم به شسشه طلا فروشی فهمیدم که یکی گل زده براسرعت خود افزودم ورسیدم خونه فهمیدم قوچان نژاد عزیز بوده.......والآن از خوشحالی در پوست نمیگنجم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1 :D :D P:> P:> P:>x: x: x: x: x: x:
 

mRNA

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
140
امتیاز
1,261
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
mshd
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
علوم تغذیه
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز یه نفرو دیدم ...
یه خاطراتی برام زنده شد...
معلمم یه چی گف ک ازش انتظار نداشتم...
کاش این اتفاقات نمیوفتاد...
ولی جالبه دلم براش تنگ شده بود...
 

maleck :)

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,442
امتیاز
31,698
نام مرکز سمپاد
شهید بابایی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
دانشگاه گیلان
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز تونستم
بعد از کلللللی انتظار بلخره تو دانشگامون ی اجرای مختصر و مفیدی داشته
باشم :D هرچند سازم ناکوک بود و وقت تمرین بسیار کم و جمعیت و هیاهو بسیار،
اما خدارو شکر تونستم راحت کارمو بکنم :)
نکته جالبش این بود ک بعد از تکنوازیم ک تو دشتی بود ی کاغذ آوردن دادن و
گفتن ک ی کمم شادش کنید بد نیست مثلن جشنه :D
نمیدونستن ک "کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد..."
این نیز خاطره امرو ما :)
 
  • لایک
امتیازات: swz

Mah O_o

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
254
امتیاز
3,509
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز تولده یکی از دوستام بود ک باامسال شش ساله باهم دوستیم

تولدت مبارک
 

ریحان خاتون

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
198
امتیاز
906
نام مرکز سمپاد
استعدادهای درخشان فرزانگان
دانشگاه
بیرجند
رشته دانشگاه
علوم ازمایشگاهی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اقا برای ما امروز از عالم و ادم باریده
زنگ اول زیست داشتیم .خانم معلم سوال پرسیدن .ما در یک کلام افتضاح جواب دادیم
خانم معلم :موافقین همتونو جریمه کنیم؟
ما : نه خانوووووووووووووووم X_X :|
خانم معلم: این درسو تا جریمه نشید یاد نمی گیرید
ما : [-o< [-o< [-o<
بعد از کمی
خانم معلم : یکی یکی میاریمتون پای تخته اسم بیماری و عاملشو ازتون بپرسیم
(درس قبل نوبت اول )
ما :خانوم ما یاد نداریم نه خانوم نپرسین (همراه با هیاهو)
خانم معلم : پس ما کی ارشما اینطوری درس بپرسیم؟
ما :خانوم این هفته نه هفته دیگه شنبه
خانم معلم: خب موافقید اگر یاد نداشتین بیرونتونم کنیم ؟
ما : ای خانوم نه این کارا چیه (هیاهوی بیشتر )
خانم معلم :خب پس ما میریم بیرون
ما: نه خانوم
خانم معلم:پس با شما چیکار کنیم؟
ما:خانوم هممون باهم بریم بیرون
خانم معلم :نه باید برای خودتون یه محدودیتی در نظر بگیرید
نرگس :باشه خانوم ما صبحانه نمیخوریم
خانم معلم : نه اینکه خوب نیس
خلاصه بحث تموم شد
زنگ سوم فیزیک داشتیم و درست قبل از ورود اقا معلم بچه ها قرص اهن رو ریخته بودن رو میز اقا و بعد دست یکی از بچه ها خورد همش ریخت رو زمین
اقا معلم اومدن تو کلاس اول کلاس بحث فوتبالیستا شد و ایشون شروع به صحبت کردن که پول ماهارو دارن میدن به فوتبالیست ها
بعد درس رو شروع کردن
وسط درس
اقا معلم: این قرصا چیه ریختیییییین؟؟؟
ما: قرص ؟ قرص چیه؟
تا اخر زنگ اقا هرچی قرص اطراف میزشون ریخته بود رو با پا انداختن پایین سکو
سمانه:خب چه فرقی داره اونا بالا باشه یا پایین؟
اقا معلم :اخه میخوام بگم خانوم رییس بیاد ببینه
من:جدا؟؟؟؟؟
اقا معلم : ها به جون پسرم
(معلممون اصلا پسر نداره)
نرفت بگه ولی ما رو غصه داد
میگه اگه من جای مدیرتون بودم همتونو میریختم تو حیاط یه چوبم میگرفتم دستم میگفتم بدو ...
ما : خب الهی شکر که شما نیستین :D
 

esfrwms

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,325
امتیاز
19,301
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
Fefu
رشته دانشگاه
General medicine
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

21 فروردین روز مادرم که هستش...
ساعت 6 تقریبا باران دارد تمام میشود و تو میترسی!فکر میکنی اگر تندتر راه بروی بیشتر باران میخوری و به این فکر احمقانه میخندی!
بعد بیخیال همه چیز میخندی!هی میخندی تا از رو بروی! کاپشن را در می آوری و با مانتو باران را حس میکنی.و فکر میکنی کاش میشد این را هم در بیاوری!و باز به این فکر هم میخندی!متوجه نگاه هایی میشوی که دنبالت میکنند!و به همه ی آنها و فکرشان میخندی .
بعد به خودت میگویی دیوانگی هم عالمی دارد.به خودت میگویی :نکن!اینقدر فکر نکن!بذاز جهان همینطور ساده بگذرد
بعد یادت میاد گذشته ها .. 7سال که رفته [nb]7سال پیش چنین روزی :(( [/nb] .. به قول ابی هزار ساله که رفتی من هنوزم پشت شیشم... باورش سخته که نیست ..دلت خیلی تنگ میشه ...با خودت میگی کاش اون موقع خودم بزرگ بودم ازت مراقبت میکردم :-<یادت میاد داستان فصلنامه یلدا رو که ميخوندی بیشتر نبودشو حس میکردی ...یهو یادت میاد وقتی اون سال لعنتی بابا زنگ زد مدرسه فهمیدی چی شده و کل ساعت مدرسه رو گریه میکردی...
با خودت میگی چقد زود میگذره... انگار همین دیروز بود... هیچوقت فراموش نمیشی...
بعد shuffle گوشی را فعال کرده ای و میگذاری از بین همه ی آهنگ هایت او انتخاب کند- که به آهنگ
"خونه"شاهرخ میرسد " شعر تنهایی خونه دیگه خوندن نداره/وقتی همخونه نداری . خونه موندن نداره"بغضت را قورت میدهی و ادامه میدهی به آهنگ "دیوونگی" سیامک عباسی میرسد. "میخوام دیوونه باشم تا به این دنیا بفهمونم/میون این همه عاقل فقط من گیج و دیوونم"
یک کوچه را که کمتر چراغ دارد برای پیاده روی انتخاب میکنی!آدم ها هنوز مشغول نگاه کردن تو اند!به جهنم!
باران تقریبا قطع شده اما بوی خاک تورا به کوچه ها میکشد
آهنگ بعدی مازیار است.میگوید "داره بارون میباره،اما چه فایده داره،وقتی تورو ندارم که بشینی کنارم"
بعد از آن میرسی به آهنگ "10سال " که حتی نمیدانی خواننده اش کیست!فقط میدانی حسین غیاثی در ترانه شاهکار کرده است
بعد ناگهان فکر میکنی "پس چرا دیگر نمیخندم؟!" آهنگ هم عوض شده است.آهنگ جدید محسن چاووشی است.شروع که میشود نمیفهمی چه میگوید.همین را بهانه میکنی و میخندی!
بعد البته باز محسن و حسین هم به باران رحم نمیکنند! "به تو فکر کردم که بارون بباره!"
متوجه میشوی که راه را دیگر نمیشناسی.باز هم میگویی "به جهنم!"
فکری به سرت میزند!میروی به آن سمت که ابرهای بیشتری دارد.میخواهی بروی دنبال باران!
پس سرت را رو به آسمان میگیری -کم کم داری میلرزی از سرما- و میروی به سمت باران!
سرما را در عمق جانت حس میکنی!لذت میبری.
دست هایت اذیت میکنند."این لعنتی ها همیشه زود سرد میشوند!"
فکر میکنی که "کاش یکی بود دست هایم را بگیرد"
بعد دست هایت را میگذاری زیر کاپشنت و به خیال قبلی میخندی!کسی را میخواهی چکار.کاپشن به این گرمی!"بلندتر میخندی"
یغما گلرویی است که این بار میخواند! "میدونم وقتی که بارون تو شب میباره بیداری"
بعد محسن یگانه میخواند "از این خیابونا هروقت رد میشم.....اینقدر که با فکرت قدم زدم اینجا/حتی خیابونم از قدمام خستس"
یغما میخواند "وقتی که تو نیستی پیش نگاه من،دنیا میشه پاییز تهرون میشه لندن، بارون میاد شر شر یکریز و بی وقفه...."
جلوتر که میرود میگوید "اما زمانی که میگی منو میخوای/وقتی که بعد از قهر سراغ من میای/خوشبختِ خوشبختیم من و تو و مردم....."
باز به فکر فرو میروی با خودت میگویی ینی از اون بالا داره منو میبینه؟ باران هم دیگر نمیبارد
یهو خواننده میگوید " اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی" یادت می آید این آهنگ رو اولین بار چه کسی بهت معرفی کرده بود..باز به فکر فرو میروی ماه و ماهی ولی اسم خواننده اش را به یاد نمی آوری... با خودت میگویی اگه بود...
بعد مسیرت را عوض میکنی.یاد شخصیت کتاب یلدای "میم مودب پور " می افتی -که فکر میکنی حالا که بزرگ شده ای خواندن آن ها لوس و مزخرف است- که در توصیفش آمده بود "وقتی که راه میرفت،سر هر پیچی نمیتوانستی تشخیص بدهی که میخواد به کدام طرف برود" و ناخودآگاه میشوی همان!
کوچه ها را میروی و می آیی و اصلا هم مهم نیست که کجا!
تصمیم میگیری برگردی.اینبار به حست رجوع میکنی
سعی میکنی کوچه ها را به خاطر بیاوری و همان راهی را که آمده ای برگردی
یک پاکت سیگار را روی زمین به یاد می آوری.یاد شعر دوستت می افتی "حواسم نیست،هوا سم میشود!)
آهنگ هایت را با دقت بیشتری گوش میدهی
کم کم لازم میشود هر چند قدم بینیَت را محکم بالا بکشی.با خودت فکر میکنی این که از همه چیز لذت میبری آنقدرها هم بد نیست اصلا خودش نعمت است!دنیا را همیشه زیبا میبینی.
صدای محمد علیزاده می آید "جز تو کی میتونه تو قلب من جا شه"
یادت می آید که با این آهنگ از یک نفر خاطره داری
بعد جستجو میکنی -در ذهنت- که چه آهنگ هایی تو را به چه افرادی میرساند
و آنقدر آدم و آهنگ به ذهنت میرسد که بیخیال میشوی
از "ماشینِ مشدی ممدلی" گرفته که در ماشین همکار پدرت در کودکی شنیده ای،تا آهنگ "نمره ی بیست کلاسو نمیخوام" که چهارم دبستان با دوستانت میخواندی.تا همین "جز تو " و هزار کوفت و زهرمار دیگر!
میگویی زهر مار،یاد شعر قیصر امین پور می افتی "من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر در این زمانه دوست ندارم"
کم کم مسیر برایت بیگانه میشود.حتما این قسمت ها را "سر به هوا!" عبور کرده ای
گوشیت را در می آوری و نام "مریم حیدرزاده" را سرچ میکنی.shuffle را قطع میکنی تا پشت سر هم صدای او را بشنوی
یک نفر میگوید :زیر باران باید رفت!
خوشحال میشوی.سهراب اینقدر بزرگ بوده است که همه میدانند "زیر باران باید رفت"
سرت را رو به آسمان میگیری تا چشم هایت را بشوری و به این حرکتت هم بخندی
دیگر آهنگ نمیگذاری.صدای باران را گوش میکنی قدم میزنی تا باران قطع میشود
خیس شده ای و سبک.اما گریه نکرده ای.
از باران تشکر میکنی...
دلم بدجوری گرفته... توان ادامه دادن ندارم
بیشتر از مامانم روز مادر رو به مادر بزرگم تبریک میگم که چهار سال بدون وجوده مامان و بابام بزرگم کرد...دلم ميخواست روز مادر اونجا بودیم ولی حیف راه دوره :-<
میروی توی اتاقت تا به تکرار هایت برسی......

+ اینو اینجا میگم که همیشه یادم بمونه.... بهترین دوستا رو دارم وقتی تو بدترین شرایط هم پشتتن این فوق العادس x:

+خاطره تلخ :-<
 

زﮩرا

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
706
امتیاز
8,250
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۱
شهر
کِرمان
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
کرمان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اوهوم

خب آقا من زیاد قریحه تعریف و اینا ندارم :)) همینجوری با زبان عامیانه میگم دیگه :))

ما امروز امتحان زمین داشتیم بعد خب از اونجایی که من خیلی درس خونم و اینا و همه از شرایط تحصیلیم با خبرن دیروز صبح کتابو باز کردیم :-"

خب یه نگاهی زدیم به کتاب با یه عالمه اسم کانی و سنگ و کوفت و زهرمار روبرو شدیم :-" از خدا چه پنهون از شما بندگان خدا هم پنهون نباشه

اولش فکر میکردیم اینا اسم غذاست بس که اینا در طول ترم به گوشمون خورده بود :-"

هیچی دیگه یه چند دقیقه گذشت منم دیدم هیچی یاد نگرفتم گفتم بیخیال شب تو خونه میخونم [nb]خونه مامانبزرگم بودم[/nb] شب اومدم خونه خب

این جی پی ها و کوفت و زهر مار و حموم و هزار بدبختی ریخت روسرمون.نیم نگاهی به ساعت زدیم دیدیم بــــــــــه ساعت 11ه.منم خسته کوفته

گوشیو روی ساعت 3 کوک کردم بخونم.ساعت 3 برپا رو زدم وایبرو واتس اپ رو چک کردیم دوباره خوابیدیم بعد صبح که پاشدم یادم اومد

من باید ساعت 3 میخوندم و یادم رفته.[nb]ناشی از علاقه وافر[/nb] رفتیم مدرسه تو سرویسم که خب مسلما آدم باید بخوابه و جای خوندن نیست

توی مدرسه هم که دوستان رو بعد دو روز زیارت کرده بودیم یه عالمه حرف و خبرو اینا خلاصه ما رفتیم سر زنگ زمین X_X

امتحان گرفت و بنده با اقتدار فقط سوال اولو بلد بودم :)) [nb]چه رویایی [/nb] #جدی

تقلب هم که عرضه ندارم بکنم هیچی دیگه بنده از 20 نمره 0.5 نمره نوشتم.کلا صبح گندی بود.

تاریخ که داشتیم با فاطمه خیال می بافتیم و اونارو به طور مصور روی کاغذ پیاده میکذردیم :)) شیمی هم که زنگ سومه آدم بدیهتا اون موقع باید

بخوابه زنگ آخر هم که ادبیات داشتیم ولش کنین از بس شعر عاشقانه خوند تمام احساسات من باهم درگیرن از عصر.اعصاب نمیذارن برای بچه های

مردم.

اومدم خونه خواستم مثلا درس بخونم و از امتحان زمین شناسی عبرت گرفته باشم ساعت 4 دیدیم یک گروهک تروریستی موسوم به مهمان عیدی

وارد خاک خانه ما شدند.[nb]مهمونیای عیدی ما تا اردیبهشت ادامه داره [/nb] الانم که در حضورتون هستم و دارید ازم بهره می برید راه

گریزی زده و خود را به قلعه خود رسانده ام تا عمق فاجعه امروز را برایتان بازگو کنم. :))

حالا شما دیگه برید بخوابید ما حالا حالاها اینجا حیرونیم به لطف اینا.

زهرا عرب پور

شنبه 22/فروردین/1394

تاریخ میلادی هم نمی نویسیم ما وطن فروش و اینا نیستیم.

صلواتی عنایت کنید.السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
 
بالا