جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

[boorooslii]

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمش بیدارند!

 

[Ayda-kz]

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی...:)

 

[Hecate]

برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق میخوابید ؛ تا از آسایشی لذت نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود.
چه کسی آقای عزیز ، برای ما بر زمین خواهد خفت؟

-آلبرکامو

 

[شیما؛]

اگر می‌توانستم
جای گل
صدایت را در گلدانی میکاشتم ...

 

[Calmboy2003]

شده از درد دلت آه نیاری به لبت؟
عاشق ماه شوی دور بمانی ز مهت...

 

[shalgham2]

چیکه ..چیکه ..چیکه اب میچکه
از دوش اب داره اب میچکه ...
حالا بیا برو زیر دوش
تا خیس شی مث یدونه موش
شلپ شلوپ اب تنی شلپ شلوپ اب تنی

چقده قشنگی عا از همه رنگی عا
لپتو بکشم عا بچه قشنگممممم عا
دوش دورودو دوش دورودو

شعرها از استاد <چرا> پخش شده از سریال رنگین کمان

 

[boorooslii]

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمش بیدارند!

چه کنم با دل سرد تو... بجز خو کردن؟
برف دی را چه نیازی ست به پارو کردن ؟
دلبری از تو بعید است ...تو خود زیبایی
که روا نیست پس از معجزه... جادو کردن!

 

[boorooslii]

بخند . گر چه تو با خنده هم غم انگیزی ...
فاضل نظری .

 

[Mahsa_j]

چو ازاین کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام مارا...

 

[Kiamehr]

سوزش چشمِ من از لذت زیبایی توست
خیره بر تو شده‌ام، پلک زدن یادم رفت...:)

 

[Calmboy2003]

ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
(سعدی)

 

[Calmboy2003]

من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها…
به غروبی که گذشت
به طلوعی که دمید
به صدای شبِ تنهایی و غم
که به جایی نرسید
که تو برمیگردی
و من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغ
می توانم به جهان تو پناهنده شوم…

 

[Ayda-kz]

میخواهم اقلا یکنفر باشد . .
که من با او از همه چیز همان طور حرف بزنم
که با خودم حرف می‌زنم !

 

[شیما؛]

خواب‌هایم بوی تن تو را می‌دهند
نکند آن دورترها
نیمه‌شب
در آغوشم می‌گیری؟

 

[*100RA*]

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

((مولانا))​

 

[Calmboy2003]

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
(سعدی)

 

[boorooslii]

صبح دیدم که گزیدی لب خود را از غم
گفتنی نیست... ولی حق مرا میخوردی!

 

[Ayda-kz]

ترس، تا حد زیادی، زاده‌ی داستان‌هایی است که برای خودمان تعریف می‌کنیم،
بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته می‌شد، بگویم.

 

[Hecate]

گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ؛
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!

 

[Mahsa_j]

پریروز تو تایم استراحت بین کلاسمون، رفتم تو یکی دیگه از کلاسا و رو تخته با خطی زیبا این دو بیت نوشته شده بود:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مردِ رهی، غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
•هوشنگ ابتهاج