• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمش بیدارند!
چه کنم با دل سرد تو... بجز خو کردن؟
برف دی را چه نیازی ست به پارو کردن ؟
دلبری از تو بعید است ...تو خود زیبایی
که روا نیست پس از معجزه... جادو کردن!
 
چو ازاین کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام مارا...
 
من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها…
به غروبی که گذشت
به طلوعی که دمید
به صدای شبِ تنهایی و غم
که به جایی نرسید
که تو برمیگردی
و من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغ
می توانم به جهان تو پناهنده شوم…
 
میخواهم اقلا یکنفر باشد . .
که من با او از همه چیز همان طور حرف بزنم
که با خودم حرف می‌زنم !
 
ترس، تا حد زیادی، زاده‌ی داستان‌هایی است که برای خودمان تعریف می‌کنیم،
بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته می‌شد، بگویم.
 
پریروز تو تایم استراحت بین کلاسمون، رفتم تو یکی دیگه از کلاسا و رو تخته با خطی زیبا این دو بیت نوشته شده بود:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مردِ رهی، غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
•هوشنگ ابتهاج
 
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
 
و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت
 
نه چندان دلخوری از من
نه چندان دوستم داری
مرا تا چند میخواهی
بلاتکلیف بگذاری؟
 
یادم میاد چندوقت پیش که سرکلاس بودیم
به پرده نمایش، یک نخ و یک گوی وصل بود برای کشیدن پرده به پایین
استادمون پرده رو بست، میخواست نخ و گوی رو بذاره بالای تخته تا آویزون نباشه
که یهو از بالای تخته قِل خورد و مثل یک آونگ شروع کرد به حرکت کردن
ما خندیدیم
ولی استادمون عمیق به آونگ نگاه کرد و بعد این جمله‌ی معروف از "شوپنهاور" رو گفت:
"زندگی آونگی‌ست که میان رنج و ملال در نوسان است"
و چقدر حقیقته...
 
Back
بالا