امروز دوست داشتم اونقدر آزاد و رها بودم که بار و بندلیم رو جمع میکردم و میرفتم یک ماه شهریور رو با عشایر زندگی میکردم و تو کارای روزمرهشون کمکشون میکردم و با پسرای کم سن و سالی که چوپانی میکنن گوسفندارو میبردیم چرا. یوتیوبر بودم و زندگیمو ویدئو میکردم و میذاشتم یوتیوب.
یک دختر جوان که چند سالی هست ازدواج کرده
خودش سر کار نمی رود ولی همسرش از شش صبح تا چهارعصر سر کار می رود
او تمام تایم های بیکاری اش را یا در باشگاه است یا در حال دیدن سریال ترکی
جای دختر ۱۵ ساله ای که میره هنرستان
رشته ای مثل عکاسی
عاشق رشتشه
اتاق رنگا رنگی داره
دوستای با ذوقی داره
باهاشون هی میره بیرون
بهش خوش میگذره
از زندگیش لذت میبره
بدون عذاب وجدان فیلم میبینه
یه عالمه کتاب داره
یه عالمه وقت داره
و نگران چیز خاصی نیست
خیلی دوست دارم بنویسم خودم
اما حقیقتا احساس میکنم در اکسترمم تابع زندگیم هستم
یا این اکسترمم ماکزیمم نسبی است و بالاتر نمیرم که خودش دردآوره
یا مینیممی هست که من رو به ورطه نابودی میکشونه
ـــــــــــــــــــــــ
رفع اسپم:
نوه عمم که متولد۸۱ هست و دوتا بچه داره
نه درس میخونه نه سرکار میره نه کلاس خاصی
فقط بچه داری میکنه و فکر میکنه بهترین کار دنیارو میکنه و خوشبخت ترینه عالمه