فک کنم 5 یا 6 سالم بود هنوز تک بچه بودم و دلم ی خاهر کوچیک تر میخاس ب مامانمم گفته بودم من حتی حاضرم ی بچه سر راهی بیاریم بزرگ کنیم فق من ی خاهر داشته باشم!
ی شب تابستون مامانم و خالم رفته بودن بازار ( ینی صب رفتن شب اومدن) بعد تو دست مامانم ی بچه نوزاد خاب بودم اون قدر ذوق زده شدم ک وسط حیاط جیغ کشیدم( آخه تو حیاط داشیم دوچرخه سواری میکردیم) ینی رسمن در حد مرگ شوک بم وارد شده بود!
هیچ وخ یادم نمیره ک مامانم گفت : اروم بچه خابیده چ خبرته !
بعدش فهمیدم عروسک بود ... اون موقع این عروسکا تازه اومده بود تو مد!
سريال تولدي ديگر يادتونه؟
اخر تيتراژ پاياني يه نفر شنل روسر ايستاده جلو درياچه
من از وقتي اونو ديدم هميشه فك ميكردم طبقه پايينمون كه هميشه خاليه يه شبح با اون ريخت پايينه....كلا در گيري داشتيما......
اقا من يادم مياد كه 3-4 سالم بوده بعد ما اونموقع تو مشهد زندگى ميكرديم
يادم مياد سر كوچمون يه قنادى بود كه داداشم ميرفت شكلات ميخريد بعد من اينارو ميزدم سر سيخ و ميگرفتم رو بخارى تا اب شن و بعد ميخوردمشون
البته قديمى تر هم يادم مياد ولى هاله اى بيش نيستن
پى نوشت:چن وخ پيش رفتيم مشهد و جايي كه خونمون بود بعد ديديم خرابش كردن دارن جاش اپارتمان ميسازن :-s
قديمي ترين خاطره اي كه يادم مياد مربوط ميشه به ٥-٦سالگيام،با دوست بابام و خانوادشون رفته بوديم سفر تو خيابون داشتيم قدم ميزديم ي خانوم ماشالا خيلي هيكلي سد معبر كرده بود منم با ارنجم كوبيدم تو پهلوش و فرار كردم دختر دوست بابام پشت سرم بود و همه تقصيرا افتاد گردن أون بيچاره خيلي باحال بود تا يك ساعت با داداشاي مضروب بس كه خنديديم كبود شديم \/ :لایک
یکم که به مغزم فشارمیارم 4سالگیمو یادم میاد که با همسایه مون رفته بودیم استخر من یهو افتادم تو اب و شنا بلدنبودم داشتم دستو با میزدم ودستمو بیرون دراز کرده بودم که یکی دستمو گرفتو بیرون اورد دقیقا جای غرق شدنو اون کسی که نجاتم داد یادمه دیگه مرگو به چشمام دیدم
اولین خاطره ای که یادم میاد حدود 1ونیمم بود برف اومده بود با دختر خاله پسرخاله هام داشتیم آدم برفی درس میکردیم آخییییییییی مامانمم داشت با دوربین عکس میگرفت خونه مامان بزرگمم بود چقد خوش گذشتا
ی بار (فک کنم مدرسه نمی رفتم فک کنما)
ی فیلم فوق ترسناک (البته برای من در آن زمان) ب اتفاق برادران عجییییییییجم دیدم
اسمش یادم نیس
ولی توش ی زنه بود که روح بود و همش بالا ی ساختمون معین بود
قیافشم خیلی ترسناک بود
بعععععععععععععد
این داداش مبتکر ما ور داشت ی چادر سیاد انداخت رو سرش بعد ی پشتیم جاسازی کرد
منم رفته بودم دستشویی
اومدم بیرون
بعدشم از ترس زبونم بند اومد و فقط دستمو تکون میدادم
تا2ساعت بعدشم عین مجسمه ابوالهول جلومو نگاه میکردم
داداشمم(الهی غوربونش برم) هنوزم که هنوزه خودشو سرزنش میکنه
ولی خداییش خیییییییییییییییلی ترسیدم :-ss
فکر کنم یه بار که سه سالم بود یه صحنه ای رو یادمه که بابام می خواست بره بیرون و داشت از مامانم خداحافظی می کرد! نمی دونم چه چیز جالبی داشت که یادم مونده!!
یکی دیگه ش هم وقتی بود که 4سال و نیم داشتم و برای این که برف بیاد با برادرم که دوسال ازم بزرگتره نماز خوندیم!!! بعد وقتی که برف اومد ، گفتم : خدا صدامون رو شنید !
(فکر کن یه بچه به اون کوچیکی چه طور مغزش همچین جمله ای رو پردازش می کنه تا بگه! )
با دختر عمم و عمم رفته بودیم لب دریا،بعد که میخواستم برگردیم من دهنمو وا کردم یه چیزی بگم که....
دیدم دهنم پر ماسه شده!
فقط نمیدونم دخترعمم با چه ظرافت و مهارتی و سرعتی اون یه مشت ماسه رو در عرض یه ثانیه پرت کرده بود تو دهن من!
بماند که من هم در عرصه ی انتقام نهایت تلاش خویش را به کار بردم...
مامانم ميگه ده ماهه بودم...
براي همين هم مطمئن نيستم كه يه خاطره ي حقيقيه يا مثلا تو همون بچگي ، 2 3 سالگي كسي برام گفته تو ذهنم مونده
مامانم رفته بود توي حياط و من پشت پنجره به شيشه ميكوبيدم دودستي ماماااااااان!!
جالبه صحنه ي خاصي تو ذهنمه
یادمه تقریبا 3 سالم بود از آب و اینا می ترسیدم رفتیم مسافرت چادر زدیم تو جنگل .یه برکه ای اون جا بود مامانم اینا با هزار زحمت بر داشتن منو آوردن لب این برکه که مثلا عکس بگیریم بعدش عکس که انداختیم بابام رفت سفره رو پهن کنه واسه ناهار ، مامانم رفت فلاکس چای رو بیاره منم همون جا مونده بودم . یهو نمی دونم چی شد زیر پام خالی شد سر خوردم افتادم تو برکه
خلاصه این برکه هم عمقش یه 2-3 متری بود این قدر داد و هوار کردم تازه حس کردم یه چیزی از اون زیره پامو گرفت خلاصه داشتم قبض روح می شدم که اومدن نجاتم دادن دیه ! :P
یه چیز دیگه هم یادم اومد مال چند سال پیشه......فکر کنم سوم یا دوم ابتدایی بودم رفتیم پارک.... منم که عاشق چیپس سرکه نمکی! =P~ چیپسم افتاد زیر تاب یه پسر بچه! و دیدین که این پسرا چی جوری لامصبا اوج می گیرن تو تاب سواری منم رفتم زیر تاب که مثلا قبل از این که تاب بیاد عقب چیپسم رو بردارم ، کصافط تابش هم از این آهنی نا جورا بود . پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق! خورد تو گوشم ! خون میومد اصن یه وضعی! کل اهالی خونه تا یه هفته آب طلا می خوردن
کلاس اولم که بودم یه حادثه مشابه بود با این فرق که خونه مامان بزرگم که بودم اپن های آشپز خونشون رو به روی هم بود منم دستم گرفتم بینشون شروع کردم تکون خوردن و تاب بازی! فک کنم بدونین چی جوری می گم! یهو با مغز رفتم تو این موزاییکاشونم دوسه تا از دندونام شکست لبمم از بس باد کرده کل صورتم رو گرفته بود والا #
یادمه مامانم داشت حرف میزو و خیلی هم تندتند حرف میزد,بعد من هرکاری میکردم نمیتونستم مثل اون تند تند حرف بزن برای همین شروع کردم الکی یه سری حروف رو ریختم پشت سر هم که مثلا منم میتونم ایجوری:لرانتنس سرش اتدلالدنتنینلهتتنیتلهنیتنتهی!!!!
تازه کلی هم به خودم افتخار میکردم!!!!!
اينو خودم يادم نيست ولي مامانم ميگفت يه بار وقتي سه سالم بوده مامانم هندونه قاچ كرده بوده بعد گذاشته بوده جلو من
بعد از يه مدت ديده من نيستم
بعد همه جارو گشته بوده دنبالم
آخرش شوهر خالم منو پيدا كرده بوده سره كوچه نشسته بودم و داشتم هندونه ميخوردم
دورترین صحنه زندگی که یادتونه چیه؟کجاس؟چند سالتونه؟
خودم که حدود 2.5 سالگیمو یه صحنه ازش یادمه.با این کامیون پلاستیکی ها(کمپرسی )لبه رودخونه دارم سنگ بازی میکنم